گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

ز ره رفتن زمانی نارمیدند

به روز جشن در ترهت رسیدند

در آن مجمع پی بخت آزمایی

همی کردند رایان خود نمایی

یکی بر جِیش بی اندازه نازان

یکی بر ملک و دولت مهره بازان

یکی نام و نسب را یاد می کرد

یکی خود بر حسب، دل شاد می کرد

یکی بر عشق خود گشته فسون سنج

یکی انگیخته منصوبۀ گنج

یکی مغرور همچون برق بر تیغ

یکی را لاف گوهر بارش میغ

خرد هر دم گل نظاره می چید

نشسته عشق عرض حسن می دید

چو اهل جشن روی رام دیدند

به استقبال پیش از خود دویدند

به خود گفتند هر یک حیرت این است

که خورشید فلک چون برزمین است

شکوهش کرد بر شاهان تقد م

چو آید آب بر خیزد تیمم

جنک تعظیم زاهد کرده برخاست

برای میهمان خلوتگه آراست

نهان پرسید ازو کین نوجوان کیست

لباس فقر در بر از پی چیست؟

ز اقبالش چنان دانم که شاه است

که پیشانیش بر دولت گواه است

به او خویش است مانا همره او

که چون خورشید می تابد مه او

تبسم کرده زاهد با جنک گفت

شکر خندید و در گفتن گهر سفت

که این صاحبقران را رام نام است

به تیغ برق تیغش هم نیام است

به خون دشمنان این شیر سرمست

چو خورشیدست صد خنجر به یکدست

زتیرش زهر ماری کرده بر زه

ز شمشیرش به شیر شرزه لرزه

به چشمش پیل را مستی نمانده

چه مستی بلکه خود هستی نمانده

دگ ر این لچمن گیتی ستان است

به بازو با برادر هم عنان است

زیک روغن چراغی هر دو پر نور

چو گوهر زاد هٔ نیسان و کافور

برای خاطر من راجه جسرت

ز بهر قتل دیوان داد رخصت

ز دفع شر دیوان این دو فرزند

دل یک عالمی کردند خرسند

کنون ذوقست رام نوجوان را

که در مجمع کشد پیشت کمان را

از آن رو رام را شوق کمانست

که زیب چشم خوبان ز ابروانست

جنک بشنید و در تعظیم افزود

اشارت کرد که آرند آن کمان زود

ز خانه صد کسش بیرون نهادند

چو برج قوس بر گردون نهادند

به پیش رام آوردند گردون

سبک از قید قربان ساخت بیرون

زده دست آن کمان ابرو به فرمان

کمان بر گوشۀ ابروش قربان

چو آتش نرم کرده بند بندش

ز بی قیدی به قید زه فکندش

چو آن قوس قزح را ساخته زه

بگفت از چاشنی قوس قزح؛ زه !

از آن در چاشنی خمیازه آورد

که بیدارش ز خواب عمرها کرد

به نوعی دست کرد آن قبضه را چست

کز آن سختی شده چون دست کس سست

نرفته در کمان خانه مگر رام

که ماه نو شد از نو برج بهرام

نه درشد در کمان رام ظفر کیش

در آمد مشتری در خ انۀ خویش

شرف شد مشتری را زهره را اوج

مه و خور زان قران سعد شد زوج

کشیده قوس گردون بازوی او

نگشته خم کمان ابروی او

کشیده آن کمان ابرو گشاده

ز سهمش لرزه در رایان فتاده

جهان لرزد چو مهر از قوس تابد

چنین معنی به غیر از من که یابد؟

ازآن ابرو کمان گفت ای کماندار

کشیدی دو کمان خوش خوش به یکبار

کمان بشکست و تیرش برهدف خورد

چو مردان گوی از میدان بدر برد

شکسته قبضه اش در ترکتازی

کمان خس چو طفلان را به بازی

کمان اندر شکستن دادش آواز

چو بشکستی ز دست خود مینداز

کمان بشکست ار چه سهمناک است

چو طالع یار باشد از آن چه باک است؟

کمان بشکست بهر عقد بستن

زهی بستن که زود آرد شکستن

شکستن می دهد پیوند را ساز

چو پیوندی که هرگز نشکند باز

که دیده ست از شکستن شاد و خرم

خریدار کمان و صاجش هم

عجب بود آن شکستن زو عجب تر

تماشاگر حزین تر از کمان گر

نه تنها رام بشکست آن کمان را

کمرهای همه نظاره گان را

جهانی مد عی را دل شکسته

به چشم حاسدان تیری نشسته

به بخت عشق عاشق کار خود کرد

هوس را گرمی هنگامه شد سرد

روان گشتند رایان از حسد بیش

ز بیگانه خجل شرمنده از خویش

مثل زن این مثل زان وقت بسته است

که بگریز از کمان گرچه شکست است

چو زاغان زان کمان را پس ندیدند

که دیگر ز آبروی خود رمیدند

جنک در بر کش ید و کرد اکرام

کشیده قشقه بر پیشانی رام

حمائل از گهر زنّ ارش افکند

به دامادی خویشش ساخت خرسند

به نامش نامزد چون گشت سیتا

فرستاد این خبر مژده پدر را