گنجور

 
ملا مسیح

خداوندا ز جام عشق کن مست

که در مستی فشانم برجهان دست

لبالب بر لبم نه جام امید

که باشد جرعه حسن طاس خورشید

میی کز بوی او موسی شد از هوش

نه آن می کز دلِ ساغر زند جوش

از آن می نشئه ای در جام انگیز

که گردم همچو می از شوق لبریز

بنوشم باده گر همدم تو باشی

چه بهتر زانکه ساقی هم تو باشی

ز دست دوست خواهم دوستگانی

چه باشد خضر و آب زندگانی

ندانم چون کشم ساغر منِ مست

کز آبِ دست ساقی رفتم از دست

گل داغم، بخندان بی گل باغ

نشان ز الماس شبنم بر گل داغ

کرامت کن دلِ پرودهٔ درد

به خونِ دل نگارین چهرهٔ زرد

جگر کن چاک چاک از خنجر ناز

نمک را مرهم ریش جگر ساز

به تیغ عشق کن رنگین کفن را

زیارت کن شهید خویشتن را

شهید تو نخواهد شمع از کس

تو شمع تربت من باش زان پس

مراهم شمع از نور تو باید

تجلی ختم بر موسی نشاید

اناالحق گفتنم بر تو چه بارست

دو منصوریم گویا قحط دار است

خلافت دادی آدم را به عالم

به من ده حصۀ میراث آدم

ببخشا بر دلم کز غم حزین است

خداوندا! خداوندی همین است

گناهم گرچه عین بی رضایی است

گذشت از وی چه نقصان خدایی است ؟

به بخشایش مکن ممنون رحمت

ز دریا آب می بخشی، چه منّت !

بجز لطف تو موری جم نگردد

خدایی هم به لطفی کم نگردد

ضعیفم خوانده وز غفلت شکایت

ز کج دار و مریز است این حکایت

چرا لطفت نپردازد به کارم

تهی دستی، ترا معذور دارم؟

به نومیدی چه رانی از در خویش

مرانم، شرم دار از چشم درویش

نگردم باز محروم از در تو

ز تو انعام خواهم در خور تو

ز حق رحمت سزد، از بنده تقصیر

عیار بوی آن مشک آمد این سیر

عطایت از خطایم گشت مشهور

چراغ از ظلمت شام است پر نور

امیدی بر تو آنگه بیم محشر

نیازارد پسر گفتار مادر

بفرما تا چه سازد جان رنجور؟

خداوندا زمین سخت آسمان دور

ولی زین ناسپاسی سوخت جانم

چه جای کس که بر خود هم گرانم

که دامان تو گیرد گر نبخشی؟

کریمی گر ببخشی ور نبخشی

گناه من به ترسیدن نیرزد

نمی گویم به بخشیدن نیرزد

گناه بنده بخشیدن چه دشوار

نخواهد بودن از عفو تو بسیار

عتابِ خود مکن ضایع به یکبار

که مشتی خاک را سازی گرفتار

ولی بنده به یک حرفست خرسند

که نومیدی بود کفر از خداوند

سیه نامه که بر عصیان گواه است

جمال عفو را خال سیاه است

به قول و فعل ما دقّت مفرمای

اگر کفرست ور ایمان ببخشای

مسلمان گر ترا جوید به طاعات

به کفر خود کند کافر مناجات

ترا بر نیک و بد فرمان روان است

هر آنچ آید ز تو، نیکی همان است

به فردوس ار نزیبد این کهن چوب

کرم فرمای دوزخ خانگی روب

به آن طاقت که گر آزرده باشم

دمی شکر عذابت کرده باشم

اگر ندهی دلِ صبر از ذمایم

ز شکر دوزخ تو چون برآیم

مسیح از ناامیدی چند افسوس

خدا داری چه غم داری بزن کوس