چنین گفت برزوی آن گه بدوی
که ای نامور دلبر خوب روی
چگونه ست آن زن به دیدار و موی
چه می جوید امشب در ایوان اوی
چو رامشگر آن درد برزوی دید
به چربی پس آن گه سخن گسترید
بدو گفت کای شاه آزادگان
چنین گفت بهرام بازارگان
که بازارگان است این شهره زن
به بازارگانی سر انجمن
نکو روی و آزاده و تیز هوش
ورا نام شهروی گوهر فروش
به بالا بلند است و زیبا به روی
ندیدم به گیتی چنین روی و موی
چنین گفت شویم به آمل بمرد
مرا و پسر را به زاری سپرد
ندانم که شهرو نژاد از کجاست
همی آمدن سوی ایران چراست
چو بشنید برزو بلرزید سخت
بپژمرد مانند برگ درخت
سپهبد ز دیده ببارید آب
همی ریخت بر خاک در خوشاب
ز اندیشه آن مرد، خسته روان
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
چه بودت که گشتی ازین سان دژم
ز دیدار من گشت شادیت کم
چه بودت کزین سان فرورفته ای
بپژمرده روی و به دل تفته ای
چه آمد نهیبت ز انگشتری
به من شاید ار گویی این داوری
گلی بودی از ناز و شادی به بار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
نگویی که این ناله زار چیست
تو را در دل این درد از بهر کیست
بدو گفت برزو که ای شهره زن
سر بانوان، مهتر انجمن
بترسم که چون بازگویم سخن
بد آید به روی تو ای نیک زن
زنان خود ندوزند لب را به بند
بگویند و از کس ندارند پند
نشاید همی راز گفتن به زن
نباشد به گیتی زن رای زن
به پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی همی بازیابی به کوی
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
مر این خسته دل را تو درمان کنی
به سوگند و پیمان ببندی تو دست
بر آن سان که آن را نشاید شکست
(که با کس نگویی تو این راز من
بدین کار باشی تو دمساز من)
چو بشنید زن گفت کای پهلوان
به گردنده گردون و مهر روان
که گر بر سرم تیغ بارد سپهر
همه تیر و زوبین زند ماه و مهر
نگویم کسی را من این راز تو
به هر نیک و بد باشم انباز تو
چو بشنید برزوی شد شادمان
برآن گشت خرم دل پهلوان
چنین گفت برزو که آن شهره زن
که انگشتریش آوریدی به من
نه گوهر فروش است و بازارگان
بر این بوم ایران و آزادگان
ز بهر من آمد بدین جای بر
وگر نه نخواهد همی سیم و زر
مرا گر ز ایدر رهایی بود
تو را در جهان پادشاهی بود
هم اکنون از ایدر برو باز جای
به نرمی همان راه بربط سرای
زمانی بر آسای با شهره زن
چو خالی شود خانه از انجمن
بپرسش که ایدر مراد تو چیست
تو را انده و درد از بهر کیست
همانا که برزوی را مادری
که روز و شب از درد پر آذری
اگر مادر نامداری بگوی
که تا اندرونت بوم راه جوی
بیامد دوان نزد شهروی زن
به دیدار او شاد شد انجمن
بدو گفت بهرام گوهر فروش
که ای راحت جان و آرام و هوش
زمانی دل نامور شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
خروشید رامشگر پهلوان
بدان سان که شد شادمان زو روان
(چو بگذشت از شب یکی نیمه بیش
همان خواب زد بر سر و چشم نیش)
بخفتند بهرام و فرزند و زن
بدو گفت، رامشگر رای زن
سبک پرده راز را بردرید
چو آواز برزو به شهرو رسید،
دلش گشت خرم از این راز او
به چاره بدانست آن ساز او
بدو گفت کای زن تو را این که گفت
که آورد رازم برون از نهفت
کسی در جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست
چه دانی که برزوی را مادرم
همی از پی او به هر کشورم
همانا که برزوت آگاه کرد
که تیره شبت نزد من راه کرد
اگر بازگویی به من این رواست
که جان من اندر دم اژدهاست
بگفت این و از دیده بارید خون
همی کرد ازدرد بر دل فسون
بدو گفت رامشگر ای زن خموش
نباید که بهرام گوهر فروش
ازین راز ما هیچ آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مرا داد برزوی از تو خبر
فرستاد نزد توام نامور
چو انگشتری دید در دست من
مرا گفت بنمای ای شهره زن
چو بستاد برزوی خیره بماند
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ببارید از دیده خون جگر
چنان نامور مرد پرخاشخر
به دیان و دادار و چرخ بلند
به خورشید و شمشیر و گُرز و کمند
که سر را نپیچم ز فرمان تو
نگردم پس از عهد و پیمان تو
مرا گفت برخیز با رای و هوش
برو شاد تا خان گوهر فروش
بیاسای و بنشین و چیزی بزن
چو گردد پراکنده از انجمن
پس آن گه ازو بازپرس این سخن
چو گوید همه حال سر تا به بن
همه راز او را بجوی از نخست
بدان گه که گردد تو را این درست
بگویش که ما را چه آمد به روی
ازین خیره سر کوژ پرخاشجوی
کنون بازگردم بگویم بدوی
که آب مرادت روان شد به جوی
شود شادمان پهلوان جهان
نبارد همی خون دل در نهان
بگفت این و از خانه آمد برون
همی رفت شادان بر رهنمون
چو آمد بر او همه باز گفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
بدو گفت درمان این کار چیست
بدین درد ما را همی یار کیست
برین بر چه سازم چه افسون کنم
که پای خود از بند بیرون کنم
مر او را که آرد به نزدیک من
که رخشان کند جان تاریک من
بدو گفت رامشگر ای نامدار
بسازم تو را من بدین رای کار
یکی چاره سازم بدین کار من
از اندیشه و رای هشیار من
بدان گه که سر برزند آفتاب
جهان گردد از وی در خوشاب
شوم نزد آن بانو بانوان
بسازیم تدبیر ما هر دوان
بگویم که تا اسب آرد چهار
چنان چون بود در خور نامدار
سلاح گرانمایه و برگ راه
کمند دراز و درفش سیاه
وزان پس بیایم بر پهلوان
بدان تا نباشی شکسته روان
وزان پس بسازیم تدبیر کار
مگر باز بینی رخ شهریار
همه شب همی بود در گفت و گوی
خود و نامور مرد پرخاشجوی
چو خورشید پیدا شد از آسمان
ازو گشت روشن زمین و زمان
دل مادر ازدرد گشته دو نیم
همه شب همی بود با ترس و بیم
بیامد ازآن خان گوهر فروش
ز بیم روان رفته زو صبر و هوش
پر اندیشه بنشست خسته روان
همی گفت با داور آسمان
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز ما باد کوته بد بدگمان
بیامد بر او زن چاره گر
بپرسید و او را گرفتش به بر
به شهرو چنین گفت کای نامور
همه شب به اندیشه ات، پر هنر،
همی بود با درد و تیمار جفت
زاندیشه تا روز رخشان نخفت
فرستاد نزد توام نامور
بدان تا ببندم به چاره کمر
همی با تو در کار یاور بوم
به هر ره که خواهیت رهبر بوم
کنون چاره کار برزو بساز
به گردون سر نامور بر فراز
براندیش اکنون یکی رای زن
مرا ره نمای ای سر انجمن
چه سازی و درمان این کار چیست
در اندیشه با ما در این یار کیست
بیاور ستور تکاور چهار
چنان چون بود در خور کارزار
یکی جوشن و خود و زرین سپر
یکی تیغ و ترگ و کمان و کمر
کمندی ز ابریشم تابدار
یکی تیز سوهان همان آبدار
همی اسب از شهر بیرون بریم
همی ساز ره را به هامون بریم
چو تو برگ ره کرده باشی تمام
شوم نزد آن پهلو خویش کام
برم نیز سوهان و خام کمند
گشایم سر و پای او را ز بند
به چاره بر آرم به بام حصار
رهانمش از بند زال سوار
به راه بیابان به توران شویم
به نزدیک آن نامداران رویم
به زاول بمانیم تیمار و درد
به پروین بر آریم از زال گرد
چو بشنید ازو این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من
به یک هفته شد ساز راهش تمام
چو پردخته گشتند، هنگام شام
به ساییدن بند هشیار باش!
ز دشمن سرت را نگهدار باش
چو شب تیره گردد به کردار تیر
ازین باره دز چو آیی به زیر
به راه سپهبد من استاده ام
دل و دیده را تیز بگشاده ام
بدان تا تو آیی به نزدیک من
درفشان کنی جان تاریک من
ز دروازه شهر بیرون شویم
ز انبوه مردم به هامون شویم
که شهروی از شهر بیرون شده ست
ز اندیشه جانش پر ازخون شده ست
همه ساز ره راست کرده ست اوی
به زاول نمانده ست خود رنگ و بوی
چو بشنید برزوی شد شادمان
بسی آفرین خواند بر هر دوان
بزد دست وز پای بند گران
بسودش به سوهان آهنگران
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا، نه تابنده ماه
هر آن کو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی
که سر باز نشناخت از پای خویش
همه سر نهادند بر جای خویش
چو دانست برزو که شب تیره شد
نگهبان ز مستی به دل خیره شد
به چاره بیامد ز ایوان به بام
به باره درون بست آن خم خام
ز باره به چاره در آمد به زیر
زمانی همی بود آنجای دیر
سپهدار از هر سوی می بنگرید
کسی را در آن راه بی ره ندید
زن چاره گر دید پس پهلوان
بیامد به نزدیک او شادمان
خروشی بر آمد از آن هر دوان
هم از چاره گر زن هم از پهلوان
برفتند هر دو به کردار باد
ز اندوه گیتی شده هر دو شاد
چو نزدیک شهرو شدند هر دوان
جهان جوی برزوی با دلستان
چو شهرو ورا دید روشن روان
خروشید و آمد بر او دوان
چنین گفت کای نامور هوشمند
چه آمد به رویت ز چرخ بلند
مرا باری از درد تو نیست خواب
ز انده شب و روز دیده پر آب
به چاره بسازیم این کیمیا
فکندیم تن در دم اژدها
مگر باز بینی بر و بوم را
بمانی به خاک اختر شوم را
چو برزو ورا دید بارید خون
به مادر چنین گفت کای رهنمون
بسی رنج دانم که برداشتی
همه راه دشوار بگذاشتی
ندانی چه آمد از ایران به من
از آن لشکر شاه و آن انجمن
چه بازی نمودش سپهر روان
چه آمد به رویم ز پیر و جوان
کنون این زمان جای گفتار نیست
به از رفتن ایدر دگر کار نیست
به مادر بفرمود تا در زمان
برون کرد از تن لباس زنان
بر آیین مردان بپوشید تن
به بی ره برفتند پس هر سه تن
از ایران به توران نهادند روی
برفتند خرم دل و راه جوی
سه روز و سه شب رفت برزو به راه
خود و مادر و نامور نیک خواه
به روز چهارم سپیده دمان
چو خورشید پیدا شد از آسمان
نگه کرد برزو همی بنگرید
سوی راه ایران یکی گرد دید
کزو گشت هامون چو دریای قار
درآمد به جنبش زمین از سوار
درفشی به پیش اندرون اژدها
پسش نامور شیر فرمانروا
جهان پهلوان رستم نامدار
ز تخم سر افراز سام سوار
همه نامداران ایران به هم
چو گرگین و چون طوس و چون گژدهم
فریبرز کاوس و رهام راد
سر سروران قارن شیرزاد
سپهبد بیاورد از ایران همه
همان شاه زاده همان یک تنه
هر آن کس که بود از سواران همه
که او چون شبان بود و گردان رمه
بدان تا روانشان درخشان کند
در ایوان دستان گل افشان کند
سر سال نو هرمز فوردین
ببردی همه نامداران کین
بدان روز هنگام آن بزم بود
اگر چند آن بزم با رزم بود
چو از دور برزوی آن گرد دید
که آمد درفش سپهبد پدید
به شهرو چنین گفت کای هوشیار
به ما بر دگرگونه شد روزگار
همه رنج و تیمار تو باد گشت
چو رستم پدید آمد از پهن دشت
نگه کن بدین نامور پهلوان
پس او سپاهی از ایرانیان
شما را از ایدر بباید شدن
به ره بر نباید همی دم زدن
برفتند هر سو به بی راه و راه
بدان تا نبینند ایران سپاه
سه تن دید رستم که بر تافتند
به تیزی از آن راه بشتافتند
چنان گفت کآن هر سه بی ره شدند
چو از ما و از لشکر آگه شدند
همانا سواران ترکان بدند
به نخجیر گوران و شیران بدند
بدیدند ما را و بگریختند
به دام بلا در نیاویختند
به گرگین چنین گفت از ایدر بران
ببین تا کدام اند نام آوران
اگر نامدارند و گر پهلوان
بیاور به نزد سپه شان دوان
تهمتن چو این گفت گرگین چو باد
روان شد ز نزد سپهدار شاد
به گردن بر آورد گُرز گران
همی تاخت تا پیش نام آوران
به کردار دریا دلش بر دمید
چو نزدیکی تند بالا رسید
دو زن دید گرگین و گردی دلیر
کمندی به فتراک از چرم شیر
به آهن بپوشیده اسب و سوار
چو آشفته شیری گه کارزار
کمانی به بازو و نیزه به دست
به آهن درون باره چون پیل مست
به ایران نبد مرد همتای او
به بازو و دیدار و بالای او
ندانست گرگین که آن مرد کیست
ستاده بر آن دشت از بهر چیست
خروشی بر آورد گرگین چو شیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
چه مردی و ایدر کجا آمدی
بدین راه بی ره چرا آمدی
چو دیدی درفش جهان پهلوان
چرا گشتی از بیم اندر نهان
چو گرگین چنین گفت برزوی شیر
خروشید و آمد بر او دلیر
همانا ز جان گفت سیر آمدی
کزین سان به پیکار شیر آمدی
به میدان کینه چو بینی مرا
ز گردان عالم گزینی مرا
چو بشنید گرگین برآورد جوش
بدو گفت کای مرد بازآر هوش
مگر نام گرگین میلاد را
نداند سپهدار بیداد را
ز پیکان من شیر ترسان شود
پلنگ از کمندم هراسان شود
از ایدر تو را نزد رستم برم
بدین بیهده گفت تو ننگرم
بدو گفت برزوی کای نامور
نگوید چنین مردم پر هنر
به روزی که در تن نباشد روان
بگریند بر من همه دوده مان
به ده مرد چون تو مرا چون بری
بر اندیش آخر ازین داوری
بگفت این سپهدار و برسان باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
خدنگی بر آورد از ترکشش
بزد بر بر و سینه ابر شش
بیفتاد گرگین بر آن گرم خاک
همه دامن جوشنش گشته چاک
بینداخت از باد برزو کمند
سر و یال او اندر آمد به بند
یکی تیغ زهر آب گون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
بپیچید گرگین و زنهار خواست
ببخشید وی را چو پیکار خواست(؟)
ستور سپهبد نگون کرد زین
همی رفت تا پیش مردان کین
نگه کرد رستم بدو خیره ماند
همی در نهان نام دیان بخواند
چنین گفت کاری نو آمد به پیش
ندانم من این را همی کم و بیش
به سوی زواره همی بنگرید
کزین سان شگفتی به گیتی ندید
از ایدر برو نزد آن نره شیر
ببین تا کدام است مرد دلیر
بپرسش که آن نامور مرد کیست
ز گردان و شیران ورا نام چیست
اگر نامداری بودکینه جوی
به چربی بیاور به نزد من اوی
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک آن نامور پهلوان
سپهبد چو نزدیک برزو رسید
سواری ستاده بر آن دشت دید
تو گفتی نریمان یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
به بالا بلند و به بازو قوی
میان چون کناغ و برش پهلوی
کمانی به بازو فکنده دلیر
تو گفتی که آشفته شد نره شیر
دو زن دید بر ره خلیده روان
ستاده بر نامور پهلوان
سپهدار گرگین ببسته به بند
بپیچیده یالش به خم کمند
زواره خروشید کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه مردی و نام نشان تو چیست؟
که زاینده را بر تو باید گریست
ز رستم نداری همانا خبر
وزین نامداران پرخاشخر
زطوس سرافراز و گودرز گیو
ز فرهاد و رهام و گستهم نیو
ازین نامور مرد بگشای بند
که پیچد ز بندش سپهر بلند
تو را من بخواهم ز گردان شاه
وزان نامداران ایران سپاه
بدو گفت برزوی کای نامور
نه مرد فریب است پرخاشخر
همانا ندانی که من کیستم
بدین ساده دشت از پی چیستم
به میدان مرا دیده ای روز رزم
که جنگ یلان بد مرا جای بزم
نه رستم ز روی است یا ز آهن است
و یا کوه البرز در جوشن است
چه سنجد به جنگم همی تهمتن
نه طوس و فرامرز و آن انجمن
همان زخم بازو گوای من است
کمند و کمان رهنمای من است
اگر سیر نامد ز پیکار من
نمایم بدو باز دیدار من
به چاره رهانید خود را ز بند
ز گُرز گران و ز زخم کمند
کنون اندرین دشت آوردگاه
کنم روز روشن بر و بر سیاه
همانا که ناید به پیکار من
نه اوی و نه گردی از آن انجمن
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
زواره مر او را چو بشناختش
بپرسید از دور و بنواختش
بدوگفت کای نامور پهلوان
چگونه بجستی ز بند گران؟
بیامد از آن پس به کردار باد
بر نامور رستم پاک زاد
دل از بیم پر درد و رخساره زرد
بنالید پیش تهمتن ز درد
چو رستم ورا دید بی تاب و توش
نه در تن روان و نه در سرش هوش
به دل گفت کاری نو آمد به ما
فتادیم اندر دم اژدها
بپرسید از آن نامور پهلوان
که چون است کردار چرخ روان
زواره بدو گفت کای نامدار
بر آشفت با ما بد روزگار
رها شد سپهدار برزو ز بند
ندانم که چون گشت چرخ بلند
همه بند و زندان تو کرد پست
رها گشت از بند چون پیل مست
سپهدار گرگین به زنهار اوست
همه رزم گند آوران کار اوست
چو بشنید رستم بترسید سخت
به دل گفت مانا که برگشت بخت
بدو گفت چون جست این دیو زاد
کزین گونه هرگز نداریم یاد
چه آمد به روی فرامرز ازوی
بدان نامداران پرخاشجوی
خروشی بر آمد ز ایرانیان
ببستند برکین برزو میان
چنین گفت هر کس که این چون کنیم
که یال جهان جوی پر از خون کنیم
چنین گفت رستم به ایرانیان
که ای نامداران و آزادگان
ببندید دامن به دامن درون
برانید از نامور جوی خون
نباید کز ایدر شود شادمان
به نزد سپهدار تورانیان
اگر ما برین بر درنگ آوریم
همه نام نیکو به ننگ آوریم
چو رستم چنین گفت ایرانیان
همه بر گشادند یکسر زبان
که پیش سپهبد همه بنده ایم
به فرمان و رایش سر افکنده ایم
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کاین ترک پرخاشخر،
ازین دشت آورد بیرون شود
مگر کافسر ما پر از خون شود
چو بشنید رستم بیامد دوان
به نزدیک برزوی گرد جوان
ز هامون بر آن تند بالا کشید
چو نزد سپهدار برزو رسید
جهان جوی را دید بر دشت جنگ
چو شیران آشفته بگشاده چنگ
نهان کرده تن را به زیر زره
به ابرو درافکنده از کین گره
یکی باره در زیر او همچو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
ز سام نریمانش نشناخت باز
بدان یال و دست و رکیب دراز
کمندی به فتراک بر شصت خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم
بر آشفت بر دشت چون پیل مست
یکی گُرزه گاو پیکر به دست
بر آن تند بالا زمانی بماند
برو بر همی نام دیان بخواند
دو زن دید با نامور نیزه دار
چو تابنده خورشید و خرم بهار
بر آن خاک افکنده گرگین نژند
ببسته دو دستش به خم کمند
چنین گفت کاین نامداران که اند
برین دشت با او ز بهر چه اند
دلش گشت پر درد از اندوه و غم
از آن کار او گشت رستم دژم
بپرسید از ایوان دستان سام
وزآن نامداران با جاه و کام
بدانست رامشگرش را ز دور
ز شادی همه ماتمش گشت سور
بدو گفت رستم که ای شهره زن
چه کردی بدان بند و زندان من
چگونه رها گشت آن نامدار
کجا بود دستان سام سوار
همانا فرامرز زنده نماند
زمانه دگر کس به جایش نشاند
دگر گفت کاین ماه رخساره کیست
ستاده برین دشت از بهر چیست
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
که بادی همه ساله روشن روان
جهان جوی برزوی را مادر است
ز مهرش شب و روز پر آذر است
به نیرنگ و افسون او شد رها
جهان جوی دژخیم نر اژدها
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، داستان برزوی و شهروی به تصویر کشیده شده است. برزوی، که نامی معروف و دلیر است، به خاطر عشق به شهروی، دچار احساسات متناقض و دردهای عمیق میشود. او با رامشگری گفتگو میکند و از نگرانیهایش برای آینده و مادرش میگوید. در این میان، برزوی به دوستی و وفاداری شهروی اطمینان میدهد و از او میخواهد که راز عشقش را فاش نکند.
با هم نقشهای برای نجات از بند و تحقق عشقشان میکشند. سرانجام، برزوی و مادرش برای فرار از ایران و رسیدن به یک زندگی جدید در توران تصمیم میگیرند. داستان همچنان ادامه دارد و برزوی با چالشهایی در راه خود مواجه میشود و در تعاملی با ایرانیان و دشمنانش باید هویت و ایمان خود را حفظ کند. این داستان به زیبایی جوانمردی، عشق و پیروزی بر مشکلات را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: برزوی به دوستی گفت: ای محبوب معروف و زیبا، به این شیوه صحبت کرد.
هوش مصنوعی: چطور ممکن است که آن زن، در این شب به دیدار بیاید و در پی چه چیزی در حیاط خودش باشد؟
هوش مصنوعی: وقتی نوازنده آن درد را با مهارت دید، پس از آن شروع به صحبت کرد و ماجرا را به زبانی دلنشین بیان کرد.
هوش مصنوعی: به او گفت، ای پادشاه آزادگان، این سخن را به بهرام، بازرگان، گفتم.
هوش مصنوعی: زن، مانند یک تاجر زبردست، در این شهر به فعالیتهای تجاری مشغول است و در مرکز توجه و احترام قرار دارد.
هوش مصنوعی: او انسان خوش قیافه و آزاداندیش و باهوشی است که به او لقب شهروند با ارزش و لایق را بدهید.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که من هرگز در جهان چهرهای با این زیبایی و قد بلند ندیدهام.
هوش مصنوعی: او چنین گفت که در آمل از دنیا رفتم و فرزندم را به حالتی ناراحت و نگران به دیگران سپردم.
هوش مصنوعی: نمیدانم که این فرد از کجا آمده و دلیلش برای آمدن به ایران چیست.
هوش مصنوعی: وقتی برزو این خبر را شنید، به شدت ترسید و مانند برگ درخت به لرزه افتاد.
هوش مصنوعی: سپهبد از چشمش اشک میریخت و آن اشکها بر خاک در ناحیهای خوش آب و هوا میریخت.
هوش مصنوعی: از فکر آن مرد، روان خسته به او گفت: ای پهلوان، نوازنده.
هوش مصنوعی: چه چیزی باعث شده است که تو اینقدر افسرده باشی؟ از وقتی که دیدار من را داشتهای، شادیات کمتر شده است.
هوش مصنوعی: چرا اینقدر پژمرده و غمگین به نظر میرسی؟ چه چیزی باعث شده که اینگونه در خود فرو بروی و حال و روزت اینقدر بد باشد؟
هوش مصنوعی: چه چیز پراعتباری از انگشتری تو به من رسید! شاید اگر بگویی، این نشانهای از قضا و قدر است.
هوش مصنوعی: تو زمانی با زیبایی و شادابی به دنیا آمدی، اما چه بر سرت آمده که اینگونه غمگین و اندوهناک شدهای؟
هوش مصنوعی: نگو که این ناله و گریه از چه چیزی است؛ تو را در دل این درد و رنج به خاطر چه کسی است؟
هوش مصنوعی: برزو به او گفت: ای زن معروف و سرآمد بانوان، تو بزرگترین و بهترین در جمع هستی.
هوش مصنوعی: میترسم که اگر صحبت کنم، کلمات من ممکن است تو را ناراحت کند، ای زن نیکو.
هوش مصنوعی: زنان خودشان لبهایشان را به بند نمیزنند، بلکه میگویند و از هیچ کس نصیحتی نمیپذیرند.
هوش مصنوعی: نباید رازها را به زنان گفت، زیرا در دنیا زنها میاندیشند و تصمیم میگیرند.
هوش مصنوعی: هرگز در حضور زنان رازی را فاش نکن، زیرا اگر این کار را کنی، خود را در نظر دیگران به بازی گرفتهای.
هوش مصنوعی: اکنون اگر به وعده خود عمل کنی و به این دل شکسته امید بدهی، میتوانی آن را شفا بخشی.
هوش مصنوعی: اگر به قول و پیمان خود پایبند باشی، باید به گونهای رفتار کنی که هیچ دلیلی برای شکستن آن وجود نداشته باشد.
هوش مصنوعی: اگر راز من را با کسی در میان نگذاری، نشاندهنده این است که تو همدل و همراه من هستی.
هوش مصنوعی: زن گفت: ای پهلوان، هنگامی که به گرد خانهی دنیا و مهر تابان گوش فراداده و میشنوی، چه میکنی؟
هوش مصنوعی: اگر آسمان بر سرم تیغی فرود آورد و همه تیرها و نیزهها از جانب خورشید و ماه به من حمله کنند، باز هم من مقاومت میکنم.
هوش مصنوعی: من این راز تو را به کسی نمیگویم، چه خوب باشد چه بد، من همراه تو هستم.
هوش مصنوعی: وقتی برزوی شنید، خوشحال شد و دل پهلوان نیز شاد و خرم گشت.
هوش مصنوعی: برزو گفت که آن زن معروفی که انگشتری را برای من آوردی، همین است.
هوش مصنوعی: در این سرزمین ایران، نه کسی هست که جواهر بفروشد و نه تاجر، بلکه همه آزادند.
هوش مصنوعی: برای من به این مکان آمده است وگرنه طلا و نقره برایش اهمیتی نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: اگر من از اینجا رها شوم، تو در دنیا به پادشاهی خواهی رسید.
هوش مصنوعی: الان از اینجا برو به آرامی و همان راهی را که به خانه ساز میرسد، طی کن.
هوش مصنوعی: زمانی را با آرامش بگذران که زنی معروف در کنارت باشد، زیرا وقتی که خانه خالی از جمع دوستان باشد، دیگر خوشی نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: از خود بپرس که هدف تو از حضور در اینجا چیست و اینکه چرا غم و درد در دل تو وجود دارد.
هوش مصنوعی: مادری که به خاطر پسرش برزوی، همیشه در حال تحمل درد و رنج است، مانند آتشی درونش شعلهور شده است.
هوش مصنوعی: اگر مادر بزرگی بگوید که در درون تو هوش و درک لازم وجود دارد، حتماً به آن توجه کن و به دنبال کشف آن باش.
هوش مصنوعی: شخصی به سرعت به سمت یک زن زیبا رفت و در دیدار او، جمعی شاد و خوشحال شدند.
هوش مصنوعی: بهرام به فروشنده گوهر گفت: ای کسی که آرامش و راحتی جانم را به تو میسپارم.
هوش مصنوعی: دل مشهور را در زمان خوشی داشته باش و بگذار که همه کارهای بیحاصل از بین برود.
هوش مصنوعی: رامشگر پهلوان به شادی و نشاطی عمیق دست پیدا کرد و با صدای بلند و پرشور شروع به آواز خواندن کرد.
هوش مصنوعی: وقتی شب به پایان میرسد و تنها نیمهای از آن باقی مانده است، خواب همچنان بر سر و چشمان آدمی سنگینی میکند.
هوش مصنوعی: بهرام و فرزندش و همسرش به خواب رفتند و در این زمان، نوازندهای به زن گفت.
هوش مصنوعی: پرده راز را کنار زدی و همچون صدای برزو در شهر طنینانداز شدی.
هوش مصنوعی: دل او از خوشحالی به خاطر این راز شاد شد و به راه حلی برای مشکلش پی برد.
هوش مصنوعی: او به زن گفت: ای زن، آن کس که گفته راز تو را فاش کرده، این را از نهان به جلو آورده است.
هوش مصنوعی: هیچکس در این دنیا از حال من خبر ندارد و من جز ناله و آه کردن کار دیگری ندارم.
هوش مصنوعی: نمیدانی که مادر برزوی چقدر برای او تلاش کرده و در هر جا به دنبالش گشته است.
هوش مصنوعی: به طور قطع، برزوت به تو نشان داد که شب تیرهات نزد من به راه افتاده است.
هوش مصنوعی: اگر تو دوباره این موضوع را برای من بگویی، این برایم قابل قبول است زیرا جان من در خطر است.
هوش مصنوعی: او این را گفت و از چشمانش اشک جاری شد که نشان از درد و رنجی عمیق در دلش داشت.
هوش مصنوعی: رامشگر به زن میگوید که ساکت باشد، زیرا نباید در حضور بهرام که فردی با ارزش و با فضیلت است، صحبت کند.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر دیگران از راز من باخبر شوند، دست من از راه حل و چاره کوتاه میشود و نمیتوانم به خوبی عمل کنم.
هوش مصنوعی: برزو از تو خبری به من رسانیده است و من در نزد تو معروف و شناختهشدهام.
هوش مصنوعی: وقتی او انگشتری را در دست من دید، به من گفت: ای زن معروف، آن را به من نشان بده.
هوش مصنوعی: وقتی برزوی از کار خود فارغ شد، او با حیرت به نگین خود نگاه کرد و نامش را صدا زد.
هوش مصنوعی: چشمانم از شدت غم و درد مانند خون جاری میشوند، به مانند مردی معروف و سرسخت که همواره در حال مبارزه و چالش است.
هوش مصنوعی: به خداوند و عدالت و جهان بزرگ، به خورشید و شمشیر و چوب دستی و دام.
هوش مصنوعی: هرگز از دستورات تو سرپیچی نمیکنم و از وعده و قولی که به تو دادهام، برنمیگردم.
هوش مصنوعی: مرا گفتند که با فکر و هوش خود برخیز و بهراحتی به سوی خانهی فروشندهی جواهرات برو.
هوش مصنوعی: آرام بگیر و نشسته به کار بپرداز، تا زمانی که جمعیت پراکنده شود.
هوش مصنوعی: سپس در آن زمان که از او درباره این موضوع پرسیده شود، اگر بگوید تمام وضعیت از ابتدا تا انتها را توضیح میدهد.
هوش مصنوعی: برای درک کامل حکمت و رازهای او، بهتر است از ابتدا پیگیری کنی؛ زمانی به درک روشنتری از او خواهی رسید که جستجو را آغاز کنی.
هوش مصنوعی: به او بگو که ما چرا به خاطر این عصبانی و زیانخواه، به روی او آمدهایم.
هوش مصنوعی: حالا که به مقصد رسیدم، میخواهم بگویم که خواستهات به حقیقت پیوسته و به جریان افتاده است.
هوش مصنوعی: پهلوان جهان شاد و خوشحال میشود و دیگر در دلش غم و اندوهی نمیریزد.
هوش مصنوعی: او این را گفت و از خانه خارج شد و با شادی به دنبال راهنما حرکت کرد.
هوش مصنوعی: وقتی او وارد شد، همه به او نگاه کردند و چهرهاش مانند گلی که در حال شکفتن است، زیبا و دلنشین بود.
هوش مصنوعی: به او گفت: برای این مشکل چه درمانی وجود دارد و چه کسی در این درد یار و همراه ماست؟
هوش مصنوعی: چطور میتوانم بندهای خود را پاره کنم و از این وضعیت رهایی یابم؟ چه ترفندی باید به کار ببرم؟
هوش مصنوعی: هر کس که من را به خود نزدیک کند و درخشندگی او روح تاریک من را روشنی بخشد، مورد توجه من است.
هوش مصنوعی: به او گفت نوازندهای که نامش بزرگ است، من با این فکر و نقشه تو را آماده خواهم کرد.
هوش مصنوعی: من کسی هستم که به دنبال راه حلی برای مشکل خودم میگردم، با فکر و عقل خودم.
هوش مصنوعی: زمانی که آفتاب طلوع کند، جهان به زیبایی و روشنی خواهد نشست.
هوش مصنوعی: بیایید نزد آن خانم بریم و برای بانوان دیگر هم تدبیری که در ذهن داریم، اجرا کنیم.
هوش مصنوعی: بگویم که اگر اسب بیاورد، همان طور که شایسته یک فرد برجسته است، باید باشد.
هوش مصنوعی: سلاح با ارزش و راهی طولانی همچون دام و پرچم سیاه.
هوش مصنوعی: سپس به سراغ رزمنده میآیم تا به خاطر تو دلی شکسته نداشته باشم.
هوش مصنوعی: پس از آن، تدبیری برای کارها بیاندیشیم تا شاید دوباره چهرهٔ پادشاه را ببینیم.
هوش مصنوعی: هر شب من در حال گفت و گو با یک مرد مشهور و جنگجو بودم.
هوش مصنوعی: وقتی که خورشید از آسمان نمایان شد، زمین و زمان به روشنایی و روشنی دست یافتند.
هوش مصنوعی: دل مادر به خاطر درد و اندوهی که دارد، به دو نیم شده و تمامی شب را با ترس و نگرانی سپری میکند.
هوش مصنوعی: از آن خانهای که گوهر میفروشید، شخصی آمد، به خاطر ترس از بیصبری و از دست دادن عقل و هوش.
هوش مصنوعی: مردی خسته و پر از فکر نشسته بود و با خداوند آسمان گفتگو میکرد.
هوش مصنوعی: ای کسی که برتر از زمان و مکان هستی، چرا باید ما را به قضاوتی ناپسند و سطحی بینگاری؟
هوش مصنوعی: زنی که راه حلها را میدانست به سراغ او آمد و او را در آغوش گرفت.
هوش مصنوعی: ای بزرگ و نامدار شهر، تو در این شبها همواره به فکر و اندیشهات مشغولی و دارای هنرهای فراوانی.
هوش مصنوعی: او همیشه با درد و رنج زندگی میکند و از اندیشه و فکر نمیتواند آرامش یابد تا روزی که نور روشنی به زندگیاش برسد.
هوش مصنوعی: به محضر شما نامهای فرستادهام که نامی معروف دارد تا بتوانم با تدبیری مشکل و دردسر را حل کنم.
هوش مصنوعی: در هر موضوعی که با تو در حال همکاری هستم، به هر طریقی که بخواهی، راهنمای تو هستم.
هوش مصنوعی: اکنون باید برای مشکل برزو تدبیری اندیشید، تا نامی برتر بر آسمان به دست آورد.
هوش مصنوعی: حالا ای کسی که فکر و اندیشهات روشن است، به من کمک کن تا راهنمایی بیابی. تو رهبری این جمع هستی، پس نظر و تدبیرت را با من در میان بگذار.
هوش مصنوعی: هیچ چیز دردی را درمان نمیکند جز اندیشه و فکر کردن. در این میان، کسی که بتواند با ما همداستان باشد و به ما کمک کند، چه کسی است؟
هوش مصنوعی: بیاوری سواران قوی و دلیر، به گونهای که شایستهی میدان جنگ باشند.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به تجهیزات و ابزار جنگی است که شامل زرهی به رنگ طلایی، شمشیر، تیر، کمان و کمری میشود. این اشیاء نمایانگر آمادگی و قدرت در میدان نبرد هستند.
هوش مصنوعی: زنی یک کمند از ابریشمی نرم و تابدار درست کرده است که مانند یک سوهان تیز و برنده است و میتواند به خوبی کار خود را انجام دهد.
هوش مصنوعی: ما به همراه اسب از شهر خارج میشویم و مسیر را به سمت بیابان هموار میکنیم.
هوش مصنوعی: اگر تو در این راه قدم گذاشته باشی، من نیز نزد آن عزیز کامل و خوشبخت میشوم.
هوش مصنوعی: من هم تبر و طناب را به کار میبرم تا دست و پای او را از بند آزادی بخشم.
هوش مصنوعی: من به فکر چارهای هستم تا او را از دستان زال سوار نجات دهم و بر روی بام حصار ببریم.
هوش مصنوعی: به سوی بیابان حرکت کنیم و به نزد نیکان و مشهوران برویم.
هوش مصنوعی: ما در زاول با دردها و نگرانیهای خود باقی میمانیم و تلاش میکنیم تا در سرزمین پروین آنها را به فراموشی بسپاریم.
هوش مصنوعی: وقتی او این حرف را شنید، زن معروف به او گفت که رنج و زحمتم کم شده است.
هوش مصنوعی: در طی یک هفته، سفر به پایان رسید و وقتی که شب فرا رسید، آنان آماده بودند.
هوش مصنوعی: مواظب باش که حواست جمع باشد! از دشمنان خود در امان بمان.
هوش مصنوعی: وقتی شب تاریک میشود و همه جا را تاریکی فرا میگیرد، مانند تیرهایی که در شب پرتاب میشوند، مقدمت را به یاد میآورم و منتظرت میشوم.
هوش مصنوعی: من در مسیر فرماندهام ایستادهام و دل و چشمانم را تیز و آماده کردهام.
هوش مصنوعی: بدان که وقتی تو به نزد من بیایی، نور و روشنی میآوری و جان دلم که در تاریکی است، روشن میشود.
هوش مصنوعی: بیایید از شلوغی شهر خارج شویم و به دشتهای آرام برویم.
هوش مصنوعی: یک جوانی از شهر خارج شده است و به خاطر افکارش بسیار ناراحت و غمگین شده است. روحش به شدت آشفته و آزرده است.
هوش مصنوعی: او تمامی مسیرهای درست را تنظیم کرده و دیگر چیزی از خود نشان نداده است، نه رنگ و نه بویی.
هوش مصنوعی: زمانی که برزویه این را شنید، بسیار خوشحال شد و بارها بر هر دو نفر تحسین و ستایش کرد.
هوش مصنوعی: با تلاش و کوشش خود، از زنجیرها و موانع سنگین رهایی یافت و به تواناییهایش رسید.
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا میرسد، مانند چهرهی سیاه یک زنگی، نه خورشید پیدا است و نه نوری از ماه تابیده میشود.
هوش مصنوعی: هر کسی که مراقب خداوند باشد و در مسیر او گام بردارد، به خوبیها و خوشبختیهای زیادی دست خواهد یافت.
هوش مصنوعی: آن کسی که نتوانست از پای خود جدا شود، در نهایت همه به همان جای خود بازگشتند.
هوش مصنوعی: وقتی برزو متوجه شد که شب تاریک شده، نگهبان به خاطر مستیاش دچار گیجی و سردرگمی شد.
هوش مصنوعی: برای حل مشکل، به بالای ساختمان رفت و درون باره را بست تا آن خم خام را درست کند.
هوش مصنوعی: نفرین بر تقدیر که با توجه به شرایط، راه حلی برای مشکل پیدا شد و در زمانی طولانی، شخصی در آن مکان باقی ماند.
هوش مصنوعی: فرمانده از هر طرف نگاه کرد، اما در آن مسیر بیهدف هیچ کسی را ندید.
هوش مصنوعی: زن درماندهای را دید که چارهای برای مشکلش ندارد. پس از آن، پهلوانی به نزد او آمد و او را شاد و خوشحال کرد.
هوش مصنوعی: یک فریاد و صدا بلند شد از هر دو طرف؛ هم از سوی آن زن که راهحلی داشت، و هم از سوی پهلوان که در میدان نبرد قرار داشت.
هوش مصنوعی: هر دو مانند باد از کنار هم رفتند و به خاطر اندوه این دنیا، دیگر هر دو شاد شدند.
هوش مصنوعی: وقتی که آن دو به نزدیک شهر رسیدند، جهانی از زیبایی و دلربایی پیش رویشان بود.
هوش مصنوعی: زمانی که شهر و دیار او را روشن و پرنور دید، روحش به وجد آمد و با شوق و هیجان به سمت او دوید.
هوش مصنوعی: او چنین گفت: ای بزرگ و آگاه، چه چیزی از آسمان بلند به چهرهات آمده است؟
هوش مصنوعی: من به خاطر درد تو خواب ندارم و چشمانم از اشک در طول شب و روز پر شده است.
هوش مصنوعی: باید راه حلی پیدا کنیم، زیرا این جادوگری ما را در معرض خطر بزرگی قرار داده است.
هوش مصنوعی: اگر دوباره به زمین و آسمان نگاه کنی، شاید بتوانی در خاک، ستارهای شوم را ببینی.
هوش مصنوعی: وقتی برزو او را دید، خون به چشمانش آمد و به مادرش گفت: ای راهنمای من.
هوش مصنوعی: من زحمتهای زیادی را میشناسم که تو تحمل کردهای، اما اکنون تمام مسیرهای سخت را پشت سر گذاشتهای.
هوش مصنوعی: نمیدانی چه خبرهایی از ایران به من رسیده است، از آن سپاه شاه و آن با هم بودنها.
هوش مصنوعی: زندگی به چه سرگرمیهایی او را مشغول کرده است و چه افرادی، از میان پیران و جوانان، به ملاقاتش آمدهاند.
هوش مصنوعی: اکنون زمان سخن گفتن نیست و بهتر است به جای حرف زدن، عمل کنیم و کاری انجام دهیم.
هوش مصنوعی: به مادر گفت تا در زمان مناسب لباسهای زنانه را از تن بیرون آورد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که بر اساس اصول و ویژگیهای مردانگی، کسانی که بدون راهنمایی و هدایت مناسب به سفر میروند، در نهایت دچار مشکلات و چالشهایی خواهند شد. در واقع، کسانی که به تنهایی وارد مسیرهای ناشناخته میشوند، ممکن است با خطرات و سختیهایی مواجه شوند.
هوش مصنوعی: از ایران به سرزمین توران سفر کردند و با دل شاد و خوشحال مسیر خود را در پیش گرفتند.
هوش مصنوعی: برزو به مدت سه روز و سه شب به راه خود ادامه داد و مادرش و نامور نیک خواه را نیز همراه داشت.
هوش مصنوعی: در صبح روز چهارم، خورشید از آسمان نمایان شد.
هوش مصنوعی: برزو به سمت راه ایران نگاه کرد و دید که یک گرد و غبار در دوردست به چشم میخورد.
هوش مصنوعی: وقتی که هامون به شکل دریایی بزرگ درآمد، زمین از حرکت سواران به تکاپو افتاد.
هوش مصنوعی: پرچمی به جلو و درون آن اژدهایی قرار دارد، و پشت آن شیر معروف و فرمانروایی وجود دارد.
هوش مصنوعی: جهان به نام رستم، پهلوان بزرگ، شناخته میشود که از نسل سام سوار به دنیا آمده است.
هوش مصنوعی: تمام شخصیتهای برجسته ایران به یکدیگر مانند گرگین، طوس و گژدهم وابسته و متصل هستند.
هوش مصنوعی: فریبرز کاوس و رهام، از سرپرستان و بزرگواران قارن، که نماد نیکی و شجاعت هستند، به تبادل افکار و احساسات میپردازند.
هوش مصنوعی: سردار همه شاه زادگان را از ایران به همراه خود آورد، همان کسی که به تنهایی حاضر است.
هوش مصنوعی: هر کسی که از سواران باشد، مانند شبانی است که از رمه خود مراقبت میکند.
هوش مصنوعی: به خاطر داشته باش که اگر ذهنها و روحها را درخشان کنی، در دنیای بیرون نیز زیبایی و شکوفایی پدید میآید.
هوش مصنوعی: در آغاز سال نو، هرمز فوردین، تمام نامداران را از میان برداشته است.
هوش مصنوعی: بدان روز، زمانی که آن مهمانی و جشن برپا بود، حتی اگر آن جشن همراه با جنگ و نبرد بود.
هوش مصنوعی: وقتی از دور برزوی آن گرد را دید که درفش سردار نمایان شد.
هوش مصنوعی: ای فرد عاقل، این را به شهر بگو که روزگار به حالت دیگری تغییر کرده است.
هوش مصنوعی: تمام زحمت و درد و رنج تو، مانند رستم که از دشت وسیع پدیدار شد، به ثمر میرسد و نتیجهاش به خوبی نمایان میشود.
هوش مصنوعی: به او نگاه کن که چگونه به عنوان یک قهرمان شناخته شده است، و پس از او گروهی از سربازان ایرانی هستند.
هوش مصنوعی: شما باید از اینجا بروید و در راه باید از توقف و وقفه پرهیز کنید.
هوش مصنوعی: همه به سمتهای مختلفی فرار کردند و به دنبال راهی بودند تا نتوانند سپاه ایران را ببینند.
هوش مصنوعی: رستم سه نفر را دید که با سرعت و تندی به سمت او میآمدند و آنها را به سوی خود کشیدند.
هوش مصنوعی: او به گونهای سخن گفت که آن سه نفر از مسیر خود منحرف شدند، زمانی که از ما و لشکر خبردار شدند.
هوش مصنوعی: سواران ترکان در شکار و تعقیب وحوش چون گوران و شیران بسیار مهارت دارند و در این کار بسیار توانا هستند.
هوش مصنوعی: آنها ما را دیدند و از ترس به دام مشکلات فرار کردند و در این گرفتاری ما را تنها گذاشتند.
هوش مصنوعی: به گرگین گفت که از آن سمت نگاه کن و ببین که کدامیک از نامآوران در آنجا هستند.
هوش مصنوعی: اگر مردان مشهور و قویهیکل هستند، پس آنها را به نزد سپاه شان بیاور.
هوش مصنوعی: زمانی که تهمتن این جمله را گفت، گرگین مانند باد به سمت سپهدار شاد رفت.
هوش مصنوعی: او با قدرت و شجاعت، چمچه سنگینی را به دوش گرفت و به سمت قهرمانان شتابان پیش رفت.
هوش مصنوعی: دل او چون دریا پر از احساسات و تلاطم است، وقتی که از چیزی یا کسی نزدیک میشود، احساساتش شدت میگیرد و به اوج میرسد.
هوش مصنوعی: دو زن را دید که شجاع و دلیر بودند و یکی از آنها کمرش را با کمند از چرم شیر بسته بود.
هوش مصنوعی: اسب و سوار به زره آهنین پوشیدهاند، همانند شیری خشمگین و آشفته که در میانه میدان جنگ آماده نبرد است.
هوش مصنوعی: کمان در دست و نیزه به دوش، مانند پیلی سرمست و نیرومند، در دل آهنگ و هدفی قوی.
هوش مصنوعی: در ایران، هیچ کسی به پای او از نظر قدرت و توانایی نمیرسد و مانند او نمیتواند در کارها و شجاعت رقابت کند.
هوش مصنوعی: گرگین نمیدانست آن مردی که در دشت ایستاده است کیست و برای چه هدفی آنجا قرار گرفته.
هوش مصنوعی: گرگین با صدای بلندی فریاد زد و به شیر گفت: ای دلاور با شهرت و بزرگوار.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که شخصی با قدرت و شجاعت به کجا آمده است و چرا در این مسیر ناهموار و بیهدف قدم گذاشته است. در واقع، گوینده از ورود این فرد به این موقعیت و مسیر نامناسب تعجب میکند و سوالاتی دربارهٔ انگیزه و هدف او دارد.
هوش مصنوعی: وقتی که درفش (پرچم) جهان پهلوان را دیدی، چرا از ترس در جایی پنهان شدی؟
هوش مصنوعی: وقتی گرگ مانند این سخن گفت، برزوی شیر با خروش و شجاعت به سمت او آمد.
هوش مصنوعی: به راستی که از جان گفتی، چرا که با این روش به مبارزهای چون شیر آمدهای.
هوش مصنوعی: زمانی که در میدان جنگ و کینه هستی و مرا میبینی، از بین همه کسانی که در اطرافم هستند، من را انتخاب کن.
هوش مصنوعی: گرگین با شنیدن خبر، شور و هیجانی برانگیخت و به او گفت: "ای مرد، کمی به خودت بیایید و توجه کن."
هوش مصنوعی: آیا فرمانده ظالم نمیداند که میلاد، گرگین نام است؟
هوش مصنوعی: شیر از تیر من میترسد و پلنگ از دامم دچار ترس و وحشت میشود.
هوش مصنوعی: من تو را به نزد رستم میبرم، اما این حرفها بیهوده است و به تو اهمیتی نمیدهم.
هوش مصنوعی: برزوی به او گفت: ای مرد معروف، این گونه سخن بگوید که مردم با هنر و قابلیت، شایستهی آن نیستند.
هوش مصنوعی: روزی خواهد آمد که وقتی روح من از بدنم جدا شود، تمام خاندان و اقوام من بر من llorande خواهند کرد.
هوش مصنوعی: به من بگو، اگر تو به من مانند مردان مینگری، پس چرا از این قضاوت ناراحت هستی؟
هوش مصنوعی: این سردار گفت که باد دو زاغ را به کمان برساند و زه او را آماده کند.
هوش مصنوعی: تیر کوچکی از کمان بیرون آمد و بر سینهی ابر شلیک کرد.
هوش مصنوعی: گرگین بر زمین داغ و گرم افتاد و دامن زرهاش تکهتکه شد.
هوش مصنوعی: باد کمند و دمی را که بر سر و یال برزو انداخت، او را به دام گرفتار کرد.
هوش مصنوعی: یک نفر شمشیری که مانند آب زهرآلود به نظر میرسد، بالا برد و به دنبال بریدن سرش از تنش بود.
هوش مصنوعی: گرگین از ترس و نگرانی پیچ و تاب میخورد و درخواست بخشش میکند، اما باید او را ببخشد زمانی که در پی نبرد است.
هوش مصنوعی: سردار سپاه به دلیل این موضوع از سمت خود کنارهگیری کرد و به سوی دلاوران جنگی رفت.
هوش مصنوعی: رستم به او نگاه کرد و به شدت متعجب ماند. در دل خود نام دیوان را به یاد آورد و به آن فکر کرد.
هوش مصنوعی: یک کار جدیدی به وقوع پیوسته است و من نمیدانم که این چه چیزی خواهد بود، آیا کمتر یا بیشتر از آنچه که پیشتر شناختهام.
هوش مصنوعی: به سمت زواره نگاه میکند و میبیند که اینگونه شگفتی در جهان وجود ندارد.
هوش مصنوعی: برو به سراغ آن شیر نر و ببین که کدام یک از شما دلیرتر است.
هوش مصنوعی: از کسی بپرس که آن مرد معروف کیست و نامش چیست، او برتر از گردنکشان و شیران است.
هوش مصنوعی: اگر انسان با اهمیت و دارای نفوذی وجود داشته باشد که به دنبال انتقام و دشمنی باشد، او را به نزد من دعوت کن و بیاور.
هوش مصنوعی: وقتی زواره خبر شنید، به سرعت به سمت آن قهرمان مشهور دوید.
هوش مصنوعی: هنگامی که سپهبد به برزو نزدیک شد، سوارکاری را در دشت مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: تو گفتی نریمان، جوانمرد زنده شد و آسمان در برابر شمشیر او تسلیم شد.
هوش مصنوعی: همانطور که برفراز قلهای بلند ایستادهای و بازوانت قوی هستند، در میان کسانی که در کنار تو هستند، مانند دوستی و همدمی قابل اعتماد و دلگرمکننده باش.
هوش مصنوعی: کمانی که بر بازوی دلاورانهات افکندهای، به قدری قوی و نیرومند است که گویی باعث به هم ریختن نر شیر شده است.
هوش مصنوعی: دو زن را دیدم که در مسیر راه ایستاده بودند و به یک قهرمان مشهور نگاه میکردند.
هوش مصنوعی: سرکردهای از گرگین، دستگیر شده و یالهایش به دور کمند پیچیده شده است.
هوش مصنوعی: زواره با صدای بلندی فریاد زد: ای پهلوان، دل را در میدان نبرد و عقل را به حرکت درآور!
هوش مصنوعی: چه مرد بزرگ و با ارزشی هستی و نام و نشانت چیست؟ که برای تو باید بر مادر زایندهات گریه کرد.
هوش مصنوعی: تو از رستم خبری نداری و از بزرگ مردان شجاع هم اطلاعی نداری.
هوش مصنوعی: ز شهر توس، سرافراز، و از شخصیتهای باارزش مانند گودرز و گیو، و همچنین فرهاد، رهام و گستهم نیو صحبت میکند. این افراد هر کدام در ادبیات داستانی و حماسههای ایرانی به خاطر دلاوریها و ویژگیهای برجستهشان شناخته شدهاند.
هوش مصنوعی: از این مرد بزرگ و مشهور، کمک بگیر و او را آزاد کن، زیرا اگر او آزاد شود، آسمان هم از پی او به حرکت درمیآید.
هوش مصنوعی: من تو را از میان nobility و سربازان بزرگ ایران میخواهم.
هوش مصنوعی: برزوی به او گفت: ای نامدار، تو مرد فریبی نیستی و نمیتوانی در کارزار خشمگین شوی.
هوش مصنوعی: شما نمیدانید من کی هستم، اما بدانید که در این دشت ساده به دلیلی خاص به دنبال چیزی میگردم.
هوش مصنوعی: به خاطر داری که در میدان نبرد، وقتی جنگجویان شجاع با هم میجنگیدند، من کجا ایستاده بودم؟ همانجا که جای بزم و شادی بود، اما به ناچار در میان این جنگ و جدل قرار گرفتم.
هوش مصنوعی: این بیت به این اشاره دارد که نه رستم، قهرمان افسانهای، تنها به خاطر زروت نیروی جسمانیاش مشهور است و نه به خاطر نشانههایی مانند آهن یا کوه البرز. بلکه، این ویژگیها به نوعی نماد قدرت و شجاعت او هستند. در واقع، قهرمانی او فراتر از ویژگیهای ظاهری و مادی است.
هوش مصنوعی: در این عبارت، شخصی به قدرت و شجاعت خود اشاره میکند و میگوید که در مقابل چه کسی باید به جنگ برود. او به قهرمانان بزرگ مثل تهمتن، طوس و فرامرز اشاره میکند و نشان میدهد که این افراد چه مقام و قدرتی دارند. به طور کلی، این جمله نشاندهنده ارزیابی موقعیت و قدرت در مبارزه است.
هوش مصنوعی: زخم بازو نشاندهندهی قدرت و شجاعت من است و وسیلهای که مرا به سوی هدفهایم راهنمایی میکند، همانند کمند و کمان است.
هوش مصنوعی: اگر سیر نتواند از نبرد من برود، دوباره به او رو میآورم.
هوش مصنوعی: خود را از گرفتاری و سختیها نجات بده و از آسیبهایی که به تو میرسد، دوری کن.
هوش مصنوعی: اکنون در این دشت میدان نبرد، در روز روشن با دشمنان سیاهچهره روبرو میشوم.
هوش مصنوعی: هر کس که به مبارزه من نیاید، نه او و نه کسی از آن جمع، نمیتواند در برابر من بایستد.
هوش مصنوعی: وقتی زواره این حرف را از او شنید، دوباره درد قدیمیاش زنده شد و تازه شد.
هوش مصنوعی: زواره وقتی او را شناخت، از دور از او پرسید و با محبت به او نزدیک شد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای پهلوان نامی، چگونه از این بندهای سنگین رهایی یافتی؟
هوش مصنوعی: پس از آن، همچون باد، رستم مشهور و نیک زاد وارد شد.
هوش مصنوعی: دل، که پر از درد و نگرانی بود، با چهرهای رنگپریده و ناراحت، نزد تهمتن شکایت کرد و از سختیهایی که تحمل میکند، ناله سر داد.
هوش مصنوعی: وقتی رستم او را دید، در حالتی بیتاب و ناتوان بود، نه در بدنش قوتی بود و نه در ذهنش هوشیاری.
هوش مصنوعی: دل به من گفت که ما به کار جدیدی مشغول شدهایم و در خطر بزرگی گرفتار آمدهایم.
هوش مصنوعی: از آن قهرمان مشهور بپرسید که رفتار و کردار دوران چگونه است.
هوش مصنوعی: زواره به او گفت: ای نامور، روزگار با ما به سختی و تنگنظری برخورد کرده و ما را خشمگین کرده است.
هوش مصنوعی: سپهدار برزو از قید و بند آزاد شد، اما نمیدانم چگونه زمانی که زمان به بالا میرود این اتفاق افتاد.
هوش مصنوعی: همه چیز که تو را محدود کرده بود، به چیزی ناپایدار بدل شد و تو مانند فیل سرشار از قدرت، از قید و بند آزاد شدی.
هوش مصنوعی: سپهدار گرگین به او کمک میکند، زیرا تمام کارهای کسانی که در نبرد بههم میزنند، تحت مدیریت اوست.
هوش مصنوعی: وقتی رستم این را شنید، قلبش به شدت ترسید و در دل گفت: شاید تقدیر تغییر کرده باشد.
هوش مصنوعی: او به او گفت که زمانی که این دیو به دنیای ما آمد، هرگز از این نوع یاد نداریم.
هوش مصنوعی: فرامرز تحت تأثیر چیزی قرار گرفته است که باعث شده با نامداران پرخاشجو مواجه شود.
هوش مصنوعی: یک صدای بلندی از ایرانیان برخاست و بر روی برزو، قهرمان بزرگ، حمله کردند.
هوش مصنوعی: هر کسی که این اندیشه را دارد، به این ترتیب میگوید که چگونه میتوانیم مانند یال اسبی، که دنیا را در خون غوطهور کنیم.
هوش مصنوعی: رستم به ایرانیان گفت: ای نیکنامان و آزادیخواهان!
هوش مصنوعی: در اینجا، به معنای بازداشتن خود از بیهودهگویی و به دور نگهداشتن خود از افتراها و جنگهای بیمورد اشاره شده است. بدین ترتیب، شخص باید به خود اجازه ندهد که در میانهی درگیریها و جنجالها قرار گیرد و به جای آن، به آرامش و سکون فکر کند.
هوش مصنوعی: نباید از اینجا شاد و خوشحال به نزد فرمانده تورانیان بروی.
هوش مصنوعی: اگر ما وقت خود را بیمورد تلف کنیم و در کارها کندی کنیم، همه کیفیتهای خوب و نیکو را زیر سوال میبریم و به بدی میکشیم.
هوش مصنوعی: وقتی رستم این سخن را گفت، همه ایرانیان زبان به اعتراض و بیان احساسات خود گشودند.
هوش مصنوعی: ما همه زیر فرمان و راهنمایی سرکرده خود، با سر به زمین افتادهایم و از او اطاعت میکنیم.
هوش مصنوعی: بیا دامن خود را به هم گره بزنیم و از یکدیگر فاصله نگیریم؛ چون این ترکها باعث درگیری و تنش میشوند.
هوش مصنوعی: از این دشت بیرون نمیرود، مگر اینکه کافران ما به شدت زخمی و خونین شوند.
هوش مصنوعی: وقتی رستم این خبر را شنید، به سرعت به سمت برزوی جوان رفت.
هوش مصنوعی: از سمت هامون، با تندی به جلو حرکت کرد تا به سپهدار برزو رسید.
هوش مصنوعی: در میدان جنگ، کسی را دید که مانند شیران با چنگالهای باز و آشفته به جلو میآمد.
هوش مصنوعی: شخصی که بدنهاش را زیر زره پنهان کرده و به خاطر کینهای که در دل دارد، ابروهایش را به حالت اخم و غم درآورده است.
هوش مصنوعی: یک بار در زیر او مانند باد تو گفتی که از چهرهاش نجابت و اصالت دارد.
هوش مصنوعی: او از سام نریمانش نشناخت، به خاطر آن یال و دست و تنه بلندش.
هوش مصنوعی: زنجیری به پای شصت خاصه، که مانند دیو بزرگ، جان را به سختی به دام انداختی.
هوش مصنوعی: در دشت مانند فیل مست که بسیار عصبانی و بیتاب است، یک گاز بزرگ با خود دارد که شبیه به بدن گاو است.
هوش مصنوعی: بر فراز آن تندآب، مدتی ماند و بر هم نام دیوان را صدا کرد.
هوش مصنوعی: دو زنی را دید که مانند یک جنگجوی مشهور و با جلال و شکوه بودند، همچون خورشید درخشان و بهاری سرزنده و شاداب.
هوش مصنوعی: در آن خاک، گرگین نژند (شجاع یا قهرمان) دو دستش را به دور یک کمند (یا طناب) بسته است.
هوش مصنوعی: او گفت که این نامآوران که در این دشت حضور دارند، به چه دلیلی با او هستند؟
هوش مصنوعی: دل او از اندوه و غم پر شد و به خاطر رفتار او، رستم بسیار ناراحت و غمگین شد.
هوش مصنوعی: از ایوان سام، دستانش را میپرسند و از آن نامداران معروف با مقام و ثروت.
هوش مصنوعی: او متوجه شد که نوازندهاش از دور او را میبیند و به خاطر شادیاش، همهچیز به جشن و سرور تبدیل شد.
هوش مصنوعی: رستم به او گفت: ای زن مشهور، تو با آن بند و زندانی که بر من تحمیل کردی، چه کار کردی؟
هوش مصنوعی: چگونه آن شخصیت معروف و شناخته شده رها شد و در کجا دستان سام، جنگجوی بزرگ، قرار داشت؟
هوش مصنوعی: فرامرز دیگر زنده نخواهد ماند و زمانه افراد دیگری را به جای او خواهد آورد.
هوش مصنوعی: سوالی مطرح شده که آن چهرهی زیبایی که در این دشت ایستاده کیست و به چه دلیل اینجا آمده است؟
هوش مصنوعی: رامشگر به پهلوان گفت که تو همچون بادی هستی که هر ساله جوان و پرانرژی به نظر میرسی.
هوش مصنوعی: جهان مانند مادری برای برزو است و عشق و محبت او هر روز و شب مانند آتش در او شعلهور است.
هوش مصنوعی: بایک ترفند و جادو، از چنگال یک موجود خطرناک و وحشتناک رها شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.