گنجور

 
محمد کوسج

وز این سوی بیژن چو باد دمان

بیامد بر رستم پهلوان

بیاورد برزوی را بسته دست

به نزدیک رستم بیفکند پست

همه رفته در پیش رستم بگفت

رخ نامور همچو گل بر شکفت

چنین گفت با بیژن نامور

زواره فرامرز پرخاشخر

همی شاه ترکان گرفته ست راه

بر این نامداران ایران سپاه

همانا سر آرد بر ایشان زمان

بر آید همه کام تورانیان

زواره بپیچد ز افراسیاب

از ایدر عنان را به شادی بتاب

نگه کن که تا کارشان چون بود

ز خون که میدان پر از خون بود

خروش تو چون بشنود خیره مرد

در آید سر نامور زیر گرد

بیامد جهان جوی هم در زمان

به پیش زواره چو شیر ژیان

ورا دید بر جای با زور و تاب

گرفته کمرگاه افراسیاب

بدو گفت کای نامور مرد جنگ

چه داری کمرگاه او را به چنگ

رها کن ازو دست که بیگاه گشت

هم از دشت خورشید کوتاه گشت

ازو دست برداشت افراسیاب

ز آواز بیژن شد از هوش و تاب

همی خواست تا بیژن گیو را

به بند اندر آرد سر نیو را

زواره ازو دست را داشت باز

چنین گفت با نامور جنگ ساز

ببینیم فردا سپیده دمان

که تا برکه گردد سپهر روان

همی بازگشتند از یکدگر

دو دیده پر از آب و پر خون جگر

زواره بیامد چو باد دمان

بر نامور پهلوان جهان

فرامرز در جنگ هومان شیر

همی تاخت هر سوی مرد دلیر-

بدو گفت رستم ندانم چه کرد

ز بهر چه ناید ز دشت نبرد

زواره بفرمود تا بر نشست

به نزدیک هومان شود پیل مست

زواره چو بشنید برکرد اسب

همی تاخت بر سان آذر گشسب

(فرامرز را دید بردشت کین

بسی نامداران فکنده ز زین)

همه دشت پای و سرکشته بود

ز کشته به هر سو همی پشته بود

ز ایرانیان نزد او کس ندید

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

بدو گفت کای مایه کین و جنگ

چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ

نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار

نه آگاه زین رزم تو شهریار

فرامرز آن گاه آواز داد

که ای نامور مرد پهلو نژاد

مرا جنگ ترکان بود جای بزم

ندانم من این دشت را جای رزم

به هومان چنین گفت بیگاه گشت

همی تیره بینم همه روی دشت

چو رخشان شود روی هامون به روز

به بخت شهنشاه گیتی فروز

کنم روز هامون ز خون تو زرد

گر آیی بر من به دشت نبرد

بگفت این و برگشت و آمد دوان

بر نامور رستم پهلوان

چو آمد به نزدیک رستم فراز

زمین را ببوسید و بردش نماز

ازو شادمان شد دل پهلوان

همی آفرین خواند پیر و جوان

چنین گفت کز تخمه اژدها

شگفتی نباشد چنین کیمیا

که از تخم دستان سام سوار

نباشد مگر پهلو نامدار

فرامرز گفت ای جهان پهلوان

ابی تو مبادا سپهر روان

ز بخت تو و بخت شاه زمین

بسی جستم از لشکر ترک کین

ز هومان و ز بارمان دلیر

ز جان هر دو گشتند امروز سیر

زواره چو آمد به آوردگاه

بجستند گردان توران سپاه

به میدان ز بس مرد تورانیان

به سختی برون آمد اسب از میان

بیامد هم اندر زمان پور گیو

به رستم چنین گفت کای گرد نیو

تو را و فرامرز را شهریار

همی خواند (و) این پهلو نامدار

بیارید برزوی را بسته دست

چو آشفته شیران و چون پیل مست

چو بشنید رستم ز خسرو پیام

فرامرز را گفت کای نیک نام

ببر این گو نامدار نزد شاه

بدان تا چه فرمایدت کینه خواه

فرامرز برزوی را در زمان

بیاورد نزدیک شاه جهان

چو رستم بر خسروآمد فراز

زمین را ببوسید و بردش نماز

همی بسته برزوی را پیش برد

همه داستان پیش او بر شمرد

زواره همان داستان بازگفت

چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت

فرامرز را خواند شاه جهان

بر تخت بنشاندش با مهان

(به رستم چنین گفت کای پهلوان

همی شاد باشی و روشن روان)

(چو برزو برخسرو آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین)

(بدو گفت خسرو که بازآر هوش

سخن بشنو از ما و بگشای گوش)

(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟

به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)

بدو گفت برزو که ای شهریار

جهان را تویی شاخ امید بار

مرا خانه در کوه شنگان بود

همه کام من جنگ گردان بود

کشاورز بودم بر آن دشت و بوم

به برزیگری سنگ پیشم چو موم

یکی روز بودم بر آن پهن دشت

همی شاه توران به من بر گذشت

سپهدار ترکان رد افراسیاب

شده روی هامون چو دریای آب

مرا دید و آورد ایدر به جنگ

به پیکار شیران و جنگ پلنگ

امیدم بسی داد از تاج و تخت

به یک ره چنین خیره برگشت بخت

نبد جز همه کام ایرانیان

همه تیره شد بخت تورانیان

چو رستم شنید از جوان این سخن

سپهبد جز این رای افکند بن

چنین گفت با شاه پیروز بخت

که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت

(ببخشد به من شاه او را به جان

بدارم من او را چو جان و روان

نباید که آید به جانش گزند

بدان تا شود نامداری بلند

به ارگ اندرون بازدارم ورا

به جز نیکویی پیش نارم ورا

زتخم بزرگان بسازم زنش

نمانم که رنجی رسد بر تنش

به هندوستانش فرستم به جنگ

بدان جای سازیم او را درنگ

به خوبی دلش را به چنگ آوریم

دگر سالش ایدر به جنگ آوریم

چو دو نامداران ایران زمین

به بند آورد نامداران چین

بسی نامداران در آرد ز زین

نماند که کس پی نهد بر زمین

به رستم سپردش جهاندار شاه

رهانیدش از بند و تاریک چاه

فرستاد رستم هم اندر زمان

چو دو نامداران سوی سیستان

فرامرز را داد و گفت ای جوان

نباید که داریش خسته روان

وز اینجا بساز از پی راه برگ

مر او را ببر تا به دربند ارگ

سواران زابل گزیده هزار

همه نامداران خنجر گزار

هم از تخم دستان سام سوار

بزرگان نام آور کینه دار

سر و پای او را به بند گران

ببند و سپارش به نام آوران

نباید که یابد رهایی ز بند

که آید ز چرخ بلندت گزند

وزین روی تیره شب در رسید

همی غالیه بیخت بر شنبلید

سپهدار پیران و افراسیاب

بیاورد لشکر بدین سوی آب

بماندند بر جای پرده سرای

به دشمن نمودند یکسر قفای

همه لشکر ترک بر سان باد

خود و نامداران فرخ نژاد

بدان راه بی راه رفتند باز

که برزوی را بود آیین و ساز

سپهدار ترکان چو آنجا رسید

سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید

بنالید و آمد زمانی فرود

همی داد نیکی دهش را درود

بفرمود پیران به سالار خوان

که پیش آر و آزادگان را بخوان

درین کار بودند کآمد خروش

خروشی کزو دیده آمد به جوش

زنی دید بر سان سروی بلند

دو گیسوش در بر چو تابان کمند

به زنار خونی ببسته میان

خروشنده مانند شیر ژیان

همی گفت زارا، دلیرا، گوا

یلا، شیر دل نامور پهلوا،

کجا یابم اکنون چه گویم تو را

چه گویم به مویه چه مویم تو را

کجا یابمت ای گرامی پسر

چه آمد به رویت ازین بد گهر

بیامد دوان سوی افراسیاب

دو دیده ز خون همچو دریای آب

بدو گفت ای شاه ماچین و چین

همه ساله بسته میان را به کین

چه کردی سر افراز پور مرا

چرا تیره شد از تو نور مرا

چه کردی مر آن سرو نازنده را

چه کردی مر آن ماه تابنده را

تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست

به آورد رفتن تو را ننگ نیست

مگر آنکه لشکر فراز آوری

دل نامور در گداز آوری

ز هر شهر و برزن یکی انجمن

فراز آوری همچو فرزند من

بیاری همان لشکر بی شمار

به ایران بری از پی کارزار

چنان چون بود مردم چاره ساز

به کشتن سپاری و گردی تو باز

چو گردد همی جنگ گردان درشت

به میدان همی از تو بینند پشت

همی گفت و می کند موی سرش

زخون چاک گشته دل اندر برش

همی ریخت ازدیدگان جوی خون

سر نامور شد ز شرمش نگون

چو افراسیابش بر آن سان بدید

ز دیده سرشکش به رخ بر چکید

بدو گفت پیران که ای شهره زن

کنون بشنو از من سراسر سخن

نه کشتند برزوی و نه خسته شد

به آورد رستم همی بسته شد

فرستاد وی را سوی سیستان

چو دو نامداران زابلستان

زن نامور گشت ازو شادمان

بر آن سان که یابد همی مرده جان

به دیان که گر زنده بینمش باز

به گردون رسانم سر سرفراز

همه بند و زندانش را بشکنم

همه شهر ایران به هم بر زنم

رهانمش از بند هنگام خواب

به بخت جهاندار افراسیاب

بگفت این و از پیش او بازگشت

تو گفتی که با باد انباز گشت

ز هر گونه چیزی فراز آورید

بسی زر و گوهر از آن برگزید

به دانش بد و نیک را بنگرید

ز اندیشه بر چرخ گردان کشید

چو زن سوی اندیشه افکند دل

به چاره ازو دیو گردد خجل

مبادا که زن چاره پیش آورد

یکی بایدش بیست پیش آورد

چو آورد هر گونه چیزی فراز

همی کرد آیین نیرنگ ساز

سر نامور سوی ایران کشید

از آن پس به توران کس او را ندید

به ایران همی بود یک روزگار

بدان تا بد و نیک فرجام کار

بداند بد و نیک ایران همه

همان شاه و گردن کسان و رمه

چو دیدی یکی نامدار انجمن

بپرسیدی از هر گوی تن به تن

ز فرزند جایی نشانی ندید

نه از نامداران ایران شنید

به درگاه خسرو بدی روز و شب

نیارست بر کس گشادن دو لب

چنین گفت با دل چه آمد به من

از آن ترک بد خواه و این انجمن

همی روزگاری به ایران بماند

کسی نام برزو ز دفتر نخواند

یکی روز بر درگه شهریار

ستاده به پای آن زن هوشیار

همی گفت زار ای دلیر جوان

کجا جویمت من به گرد جهان

میان یلانت نبینم همی

به ایران نشانت نبینم همی

نهاده دو دیده به درگاه شاه

ز هر سوی آمد به درگه سپاه

یکی پهلوان بر ستور سمند

بیامد به کردار سروی بلند

سپاهی پس پشت او نیزه دار

سپهبد به کردار شیر شکار

یکی دست بسته گو پهلوان

همی رفت شادان و روشن روان

فرو ماند خیره ز بالای او

وزان پهلوی یال و پهنای او

بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟

ز گردان ایران ورا نام چیست؟

یکی گفت کاین شیر دل رستم است

سر افراز و از تخمه نیرم است

بدو گفت کاین دست بسته چراست

چو پشت زمانه بدوی ست راست

چنین گفت در جنگ برزوی شیر

بیازرد بازوی مرد دلیر

به آوردگه دست او خسته گشت

به چشمش همی تیره شد روی دشت

چو بشنید زن گفت کای نامدار

چرا باشد اکنون بر شهریار؟

ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه

نراند سوی سیستان کینه خواه؟

بدو گفت خسرو چو از جنگ باز

به ایران زمین باز آمد به ناز

جهان پهلوان بود با او به هم

همی گفت هر گونه از بیش و کم

چنین گفت پس زن که چون دست اوی

چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛

نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه

به کین سپهدار ایران سپاه؟

چنین پاسخش داد مرد دلیر

که برزوی را بسته بر سان شیر

فرامرز بردش سوی سیستان

خود و نامداران زاولستان

جهان پهلوان چون شود باز جای

در آرد سپهدار نو را ز پای

چو بشنید ازو زن دم اندر کشید

یکی آه سرد از جگر بر کشید

پر اندیشه برگشت از آنجا دوان

سرشکش ز دیده به رخ بر روان

همی گفت این چاره را چون کنم

که پای وی از بند بیرون کنم

چه سازیم و درمان این کار چیست

درین را بی ره مرا یار کیست

ببست اندر آن کار آن گه روان

رخ از درد زرد و دل از غم نوان

چو برگشت از درگه شاه باز

بدان سان که باشد همی چاره ساز

روان شد سوی سیستان چاره گر

بسی برد با خویشتن سیم و زر

همی رفت تا شهر رستم رسید

زن چاره گر چون بدان سو کشید

بیامد به بازار هم در زمان

همی رفت هر سوی چون بیهشان

بدان خان بازارگانان شد اوی

برافکند چادر بپوشید روی

یکی خان بستد زن چاره گر

همی بود با هر کسی نامور

به جایی که گوهر فروشان بدند

به نزدیک ایوان دستان بدند

یکی مهتری بود با رای و هوش

ورا نام بهرام گوهر فروش

فراوان مر او را زر و سیم بود

ز درویشی و رنج بی بیم بود

جوانی به کردار تابنده ماه

به نزدیک رستم ورا دستگاه

بیامد زن پر خرد نزد اوی

بدو گفت کای مهتر نام جوی

فراوان ازین گونه دارم گهر

کسی را فروش (این) و یا خود بخر

وزان پس یکی پاره لعل بدخش

بدو داد مه روی خورشید فش

یکی پاره یاقوت رخشان چو شید

زن نامور را بدو بد امید

چو بهرام گوهر فروش آن بدید

چو گلبرگ رخسار او بشکفید

بدو گفت بهرام کای نام جوی

که را بود ازین گونه ای ماه روی

بدو گفت شهرو که ای نامور

بگویم تو را این همه در به در

مرا شوهری بود بازارگان

ز تخم بزرگان و آزادگان

جوان مرد و آزاده و نام جوی

ستوده به هر جای با آب و روی

به دریای آمل درون در بمرد

مرا و پسر را به شیون سپرد

ازو ماند این گوهر و سیم و زر

بسی در و یاقوت و طوق و کمر

چو بشنید بهرام آن گاه گفت

که با تو خرد باد همواره جفت

ازو بستد آن گوهر شاهوار

بدو گفت کای بانوی نامدار

اگر دیگرت هست فردا بیار

بدان تا برم نزد سام سوار

سپهبد بر آرد همه کام تو

به گردون گردان رسد نام تو

همی بود شهروی بی کام دل

ز اندیشه مانده دو پایش به گل

شدی سوی بهرام گوهر فروش

ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش

همه شب نخفتی ز اندوه و درد

همی بر کشیدی ز دل آه سرد

به دربند ارگ آمدی گاه گاه

همی کردی از دور در وی نگاه

یکی جایگه دید و حصنی بلند

که بالاش افزون بد از ده کمند

به شب پاسبانانش هشتاد مرد

به روز از دلیرانش هفتاد مرد

به چاره درون رفتنش ره نبود

همی گفت کاین رنج بردن چه سود

از آنجا سوی خانه شد با خروش

به پیش آمدش مرد گوهر فروش

بپرسید بهرام از شهره زن

کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟

زن آن گه چنین داد وی را جواب

به چاره نهان کرد از دیده آب

دلم گفت ازدرد پژمرده شد

از آن گه که آن شوی من مرده شد

بدان آمدم تازنان سوی ارگ

مگر کم شود از دلم درد مرگ

بدو گفت بهرام کای شهره زن

یک امشب بیا تا به ایوان من

بر آسای و یک دم دلت شاد دار

روان را از اندیشه آزاد دار

به نزدیک خویشان و فرزند من

همان نامور خویش و پیوند من

که در ارگ باشد مرا خان و مان

به آزادگی یک شب آنجا بمان

که رامشگری دارم آنجا جوان

نوازنده رود و آرام جان

نه مرد است همچون تو شهره زن است

به رامشگری فتنه برزن است

به نزدیک برزو بود روز و شب

به آواز او برگشاید دو لب

مر او را بیارم به نزدیک تو

که روشن کند جان تاریک تو

چو بشنید شهرو به دل شاد شد

از اندیشه و درد آزاد شد

روان شد به شادی سوی خان او

که در خان او بود درمان او

بدو گفت ترسم که درد سرت

فزایم که چون من بیایم برت

بدو گفت بهرام کای نیک زن

نیاید ازین هیچ رنجی به من

بگفت این و از پیش او شد روان

پی او همی رفت خسته روان

زن مرد گوهر فروش آن زمان

بیامد به نزدیک شهرو دمان

گرامیش کرد و فراوان ستود

به دیدار او شاد و خرم ببود

چنان چون سزا بود بنشاندند

برو هر یکی داستان خواندند

فرستاد و آورد رامشگرش

چنان چون سزا بود اندر خورش

بفرمود زن را که آور تو خوان

همان نیز همسایگان را بخوان

پس آن گه چو از خوان بپرداختند

همی مجلسی در خورش ساختند

بزد دست و رامشگرش بر کشید

نوایی کزو دل ز بر برپرید

زن از درد دل کرد زاری بسی

ندانست خود راز او را کسی

دل مادر از درد برزو بسوخت

به کردار آتش رخش بر فروخت

برون کرد از انگشت انگشتری

نگینش فروزنده چون مشتری

که برزو مر او را بسی دیده بود

همان شاه ترکانش بخشیده بود

بدو گفت شهرو که ای شهره زن

ندیدم چو تو اندرین انجمن

همی دار این را ز من یادگار

بود روز کآید مر این را به کار

سبک زو ستد آن زن خوش نواز

به انگشت کردش به شادی و ناز

که ناگه در آمد یکی مزد بر

چنین گفتش آن سرور نامور

که رامشگر گرد برزو کجاست

مر او را سپهدار توران بخواست

برون کرد رامشگر از پیش اوی

همی رفت تازان سوی جنگ جوی

بیامد چو برزو مر او را بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت برزوی کای شهره زن

کجا رفتی از نامور انجمن؟

بدو گفت رامشگر ای پهلوان

به کام تو بادا سپهر روان!

به جان و سر پهلوان جهان

که نیک و بد از تو ندارم نهان

درین دز جوانی ست با رای و هوش

ورا نام بهرام گوهر فروش

مرا گفت امشب به خان من آی

چو رفتم به نزدیک آن رهنمای

زنی بود مهمان گوهر فروش

که چون او ندیدم به رای و به هوش

به بالا چو سرو و چو خورشید روی

به سان کمند تهمتنش موی

چو من دست کردم به بربط دراز

سرشکش ز دیده روان شد به ساز

خروشی بر آورد و خون از جگر

ببارید بر روی چون ماه و خور

به من داد انگشتری در زمان

چو بودیم با او زمی شادمان

درین بود کآمد بدان در دوان

همی چاکر نامور پهلوان

مرا خواند و من پیش تو آمدم

به نزدیک تو زان همی دم زدم

چو برزوی انگشتری را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

بدو گفت بنمای تا بنگرم

که چونین ندیدم بدین کشورم

بدو داد انگشتری شهره زن

بدو شادمان شد سر انجمن

نشانش نگه کرد و نامش بخواند

ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند

بدانست برزوی کآن مادر است

ز درد پسر جانش پر آذر است

خروشی بر آورد گرد سوار

ز دیده ببارید خون بر کنار