گنجور

 
محمد کوسج

چنین گفت برزوی آن گه بدوی

که ای نامور دلبر خوب روی

چگونه ست آن زن به دیدار و موی

چه می جوید امشب در ایوان اوی

چو رامشگر آن درد برزوی دید

به چربی پس آن گه سخن گسترید

بدو گفت کای شاه آزادگان

چنین گفت بهرام بازارگان

که بازارگان است این شهره زن

به بازارگانی سر انجمن

نکو روی و آزاده و تیز هوش

ورا نام شهروی گوهر فروش

به بالا بلند است و زیبا به روی

ندیدم به گیتی چنین روی و موی

چنین گفت شویم به آمل بمرد

مرا و پسر را به زاری سپرد

ندانم که شهرو نژاد از کجاست

همی آمدن سوی ایران چراست

چو بشنید برزو بلرزید سخت

بپژمرد مانند برگ درخت

سپهبد ز دیده ببارید آب

همی ریخت بر خاک در خوشاب

ز اندیشه آن مرد، خسته روان

بدو گفت رامشگر ای پهلوان

چه بودت که گشتی ازین سان دژم

ز دیدار من گشت شادیت کم

چه بودت کزین سان فرورفته ای

بپژمرده روی و به دل تفته ای

چه آمد نهیبت ز انگشتری

به من شاید ار گویی این داوری

گلی بودی از ناز و شادی به بار

چه بودت که گشتی چنین سوگوار

نگویی که این ناله زار چیست

تو را در دل این درد از بهر کیست

بدو گفت برزو که ای شهره زن

سر بانوان، مهتر انجمن

بترسم که چون بازگویم سخن

بد آید به روی تو ای نیک زن

زنان خود ندوزند لب را به بند

بگویند و از کس ندارند پند

نشاید همی راز گفتن به زن

نباشد به گیتی زن رای زن

به پیش زنان راز هرگز مگوی

چو گویی همی بازیابی به کوی

کنون گر وفا را تو پیمان کنی

مر این خسته دل را تو درمان کنی

به سوگند و پیمان ببندی تو دست

بر آن سان که آن را نشاید شکست

(که با کس نگویی تو این راز من

بدین کار باشی تو دمساز من)

چو بشنید زن گفت کای پهلوان

به گردنده گردون و مهر روان

که گر بر سرم تیغ بارد سپهر

همه تیر و زوبین زند ماه و مهر

نگویم کسی را من این راز تو

به هر نیک و بد باشم انباز تو

چو بشنید برزوی شد شادمان

برآن گشت خرم دل پهلوان

چنین گفت برزو که آن شهره زن

که انگشتریش آوریدی به من

نه گوهر فروش است و بازارگان

بر این بوم ایران و آزادگان

ز بهر من آمد بدین جای بر

وگر نه نخواهد همی سیم و زر

مرا گر ز ایدر رهایی بود

تو را در جهان پادشاهی بود

هم اکنون از ایدر برو باز جای

به نرمی همان راه بربط سرای

زمانی بر آسای با شهره زن

چو خالی شود خانه از انجمن

بپرسش که ایدر مراد تو چیست

تو را انده و درد از بهر کیست

همانا که برزوی را مادری

که روز و شب از درد پر آذری

اگر مادر نامداری بگوی

که تا اندرونت بوم راه جوی

بیامد دوان نزد شهروی زن

به دیدار او شاد شد انجمن

بدو گفت بهرام گوهر فروش

که ای راحت جان و آرام و هوش

زمانی دل نامور شاد دار

همه کار نابوده را باد دار

خروشید رامشگر پهلوان

بدان سان که شد شادمان زو روان

(چو بگذشت از شب یکی نیمه بیش

همان خواب زد بر سر و چشم نیش)

بخفتند بهرام و فرزند و زن

بدو گفت، رامشگر رای زن

سبک پرده راز را بردرید

چو آواز برزو به شهرو رسید،

دلش گشت خرم از این راز او

به چاره بدانست آن ساز او

بدو گفت کای زن تو را این که گفت

که آورد رازم برون از نهفت

کسی در جهان از من آگاه نیست

مرا پیشه جز ناله و آه نیست

چه دانی که برزوی را مادرم

همی از پی او به هر کشورم

همانا که برزوت آگاه کرد

که تیره شبت نزد من راه کرد

اگر بازگویی به من این رواست

که جان من اندر دم اژدهاست

بگفت این و از دیده بارید خون

همی کرد ازدرد بر دل فسون

بدو گفت رامشگر ای زن خموش

نباید که بهرام گوهر فروش

ازین راز ما هیچ آگه شود

ز چاره مرا دست کوته شود

مرا داد برزوی از تو خبر

فرستاد نزد توام نامور

چو انگشتری دید در دست من

مرا گفت بنمای ای شهره زن

چو بستاد برزوی خیره بماند

نگینش نگه کرد و نامش بخواند

ببارید از دیده خون جگر

چنان نامور مرد پرخاشخر

به دیان و دادار و چرخ بلند

به خورشید و شمشیر و گُرز و کمند

که سر را نپیچم ز فرمان تو

نگردم پس از عهد و پیمان تو

مرا گفت برخیز با رای و هوش

برو شاد تا خان گوهر فروش

بیاسای و بنشین و چیزی بزن

چو گردد پراکنده از انجمن

پس آن گه ازو بازپرس این سخن

چو گوید همه حال سر تا به بن

همه راز او را بجوی از نخست

بدان گه که گردد تو را این درست

بگویش که ما را چه آمد به روی

ازین خیره سر کوژ پرخاشجوی

کنون بازگردم بگویم بدوی

که آب مرادت روان شد به جوی

شود شادمان پهلوان جهان

نبارد همی خون دل در نهان

بگفت این و از خانه آمد برون

همی رفت شادان بر رهنمون

چو آمد بر او همه باز گفت

رخ نامور همچو گل بر شکفت

بدو گفت درمان این کار چیست

بدین درد ما را همی یار کیست

برین بر چه سازم چه افسون کنم

که پای خود از بند بیرون کنم

مر او را که آرد به نزدیک من

که رخشان کند جان تاریک من

بدو گفت رامشگر ای نامدار

بسازم تو را من بدین رای کار

یکی چاره سازم بدین کار من

از اندیشه و رای هشیار من

بدان گه که سر برزند آفتاب

جهان گردد از وی در خوشاب

شوم نزد آن بانو بانوان

بسازیم تدبیر ما هر دوان

بگویم که تا اسب آرد چهار

چنان چون بود در خور نامدار

سلاح گرانمایه و برگ راه

کمند دراز و درفش سیاه

وزان پس بیایم بر پهلوان

بدان تا نباشی شکسته روان

وزان پس بسازیم تدبیر کار

مگر باز بینی رخ شهریار

همه شب همی بود در گفت و گوی

خود و نامور مرد پرخاشجوی

چو خورشید پیدا شد از آسمان

ازو گشت روشن زمین و زمان

دل مادر ازدرد گشته دو نیم

همه شب همی بود با ترس و بیم

بیامد ازآن خان گوهر فروش

ز بیم روان رفته زو صبر و هوش

پر اندیشه بنشست خسته روان

همی گفت با داور آسمان

که ای برتر از جایگاه و زمان

ز ما باد کوته بد بدگمان

بیامد بر او زن چاره گر

بپرسید و او را گرفتش به بر

به شهرو چنین گفت کای نامور

همه شب به اندیشه ات، پر هنر،

همی بود با درد و تیمار جفت

زاندیشه تا روز رخشان نخفت

فرستاد نزد توام نامور

بدان تا ببندم به چاره کمر

همی با تو در کار یاور بوم

به هر ره که خواهیت رهبر بوم

کنون چاره کار برزو بساز

به گردون سر نامور بر فراز

براندیش اکنون یکی رای زن

مرا ره نمای ای سر انجمن

چه سازی و درمان این کار چیست

در اندیشه با ما در این یار کیست

بیاور ستور تکاور چهار

چنان چون بود در خور کارزار

یکی جوشن و خود و زرین سپر

یکی تیغ و ترگ و کمان و کمر

کمندی ز ابریشم تابدار

یکی تیز سوهان همان آبدار

همی اسب از شهر بیرون بریم

همی ساز ره را به هامون بریم

چو تو برگ ره کرده باشی تمام

شوم نزد آن پهلو خویش کام

برم نیز سوهان و خام کمند

گشایم سر و پای او را ز بند

به چاره بر آرم به بام حصار

رهانمش از بند زال سوار

به راه بیابان به توران شویم

به نزدیک آن نامداران رویم

به زاول بمانیم تیمار و درد

به پروین بر آریم از زال گرد

چو بشنید ازو این سخن شهره زن

بدو گفت کوتاه شد رنج من

به یک هفته شد ساز راهش تمام

چو پردخته گشتند، هنگام شام

به ساییدن بند هشیار باش!

ز دشمن سرت را نگهدار باش

چو شب تیره گردد به کردار تیر

ازین باره دز چو آیی به زیر

به راه سپهبد من استاده ام

دل و دیده را تیز بگشاده ام

بدان تا تو آیی به نزدیک من

درفشان کنی جان تاریک من

ز دروازه شهر بیرون شویم

ز انبوه مردم به هامون شویم

که شهروی از شهر بیرون شده ست

ز اندیشه جانش پر ازخون شده ست

همه ساز ره راست کرده ست اوی

به زاول نمانده ست خود رنگ و بوی

چو بشنید برزوی شد شادمان

بسی آفرین خواند بر هر دوان

بزد دست وز پای بند گران

بسودش به سوهان آهنگران

چو شب گشت چون روی زنگی سیاه

نه خورشید پیدا، نه تابنده ماه

هر آن کو نگهدار او بد به می

چنان کرد آن گرد فرخنده پی

که سر باز نشناخت از پای خویش

همه سر نهادند بر جای خویش

چو دانست برزو که شب تیره شد

نگهبان ز مستی به دل خیره شد

به چاره بیامد ز ایوان به بام

به باره درون بست آن خم خام

ز باره به چاره در آمد به زیر

زمانی همی بود آنجای دیر

سپهدار از هر سوی می بنگرید

کسی را در آن راه بی ره ندید

زن چاره گر دید پس پهلوان

بیامد به نزدیک او شادمان

خروشی بر آمد از آن هر دوان

هم از چاره گر زن هم از پهلوان

برفتند هر دو به کردار باد

ز اندوه گیتی شده هر دو شاد

چو نزدیک شهرو شدند هر دوان

جهان جوی برزوی با دلستان

چو شهرو ورا دید روشن روان

خروشید و آمد بر او دوان

چنین گفت کای نامور هوشمند

چه آمد به رویت ز چرخ بلند

مرا باری از درد تو نیست خواب

ز انده شب و روز دیده پر آب

به چاره بسازیم این کیمیا

فکندیم تن در دم اژدها

مگر باز بینی بر و بوم را

بمانی به خاک اختر شوم را

چو برزو ورا دید بارید خون

به مادر چنین گفت کای رهنمون

بسی رنج دانم که برداشتی

همه راه دشوار بگذاشتی

ندانی چه آمد از ایران به من

از آن لشکر شاه و آن انجمن

چه بازی نمودش سپهر روان

چه آمد به رویم ز پیر و جوان

کنون این زمان جای گفتار نیست

به از رفتن ایدر دگر کار نیست

به مادر بفرمود تا در زمان

برون کرد از تن لباس زنان

بر آیین مردان بپوشید تن

به بی ره برفتند پس هر سه تن

از ایران به توران نهادند روی

برفتند خرم دل و راه جوی

سه روز و سه شب رفت برزو به راه

خود و مادر و نامور نیک خواه

به روز چهارم سپیده دمان

چو خورشید پیدا شد از آسمان

نگه کرد برزو همی بنگرید

سوی راه ایران یکی گرد دید

کزو گشت هامون چو دریای قار

درآمد به جنبش زمین از سوار

درفشی به پیش اندرون اژدها

پسش نامور شیر فرمانروا

جهان پهلوان رستم نامدار

ز تخم سر افراز سام سوار

همه نامداران ایران به هم

چو گرگین و چون طوس و چون گژدهم

فریبرز کاوس و رهام راد

سر سروران قارن شیرزاد

سپهبد بیاورد از ایران همه

همان شاه زاده همان یک تنه

هر آن کس که بود از سواران همه

که او چون شبان بود و گردان رمه

بدان تا روانشان درخشان کند

در ایوان دستان گل افشان کند

سر سال نو هرمز فوردین

ببردی همه نامداران کین

بدان روز هنگام آن بزم بود

اگر چند آن بزم با رزم بود

چو از دور برزوی آن گرد دید

که آمد درفش سپهبد پدید

به شهرو چنین گفت کای هوشیار

به ما بر دگرگونه شد روزگار

همه رنج و تیمار تو باد گشت

چو رستم پدید آمد از پهن دشت

نگه کن بدین نامور پهلوان

پس او سپاهی از ایرانیان

شما را از ایدر بباید شدن

به ره بر نباید همی دم زدن

برفتند هر سو به بی راه و راه

بدان تا نبینند ایران سپاه

سه تن دید رستم که بر تافتند

به تیزی از آن راه بشتافتند

چنان گفت کآن هر سه بی ره شدند

چو از ما و از لشکر آگه شدند

همانا سواران ترکان بدند

به نخجیر گوران و شیران بدند

بدیدند ما را و بگریختند

به دام بلا در نیاویختند

به گرگین چنین گفت از ایدر بران

ببین تا کدام اند نام آوران

اگر نامدارند و گر پهلوان

بیاور به نزد سپه شان دوان

تهمتن چو این گفت گرگین چو باد

روان شد ز نزد سپهدار شاد

به گردن بر آورد گُرز گران

همی تاخت تا پیش نام آوران

به کردار دریا دلش بر دمید

چو نزدیکی تند بالا رسید

دو زن دید گرگین و گردی دلیر

کمندی به فتراک از چرم شیر

به آهن بپوشیده اسب و سوار

چو آشفته شیری گه کارزار

کمانی به بازو و نیزه به دست

به آهن درون باره چون پیل مست

به ایران نبد مرد همتای او

به بازو و دیدار و بالای او

ندانست گرگین که آن مرد کیست

ستاده بر آن دشت از بهر چیست

خروشی بر آورد گرگین چو شیر

بدو گفت کای نامدار دلیر

چه مردی و ایدر کجا آمدی

بدین راه بی ره چرا آمدی

چو دیدی درفش جهان پهلوان

چرا گشتی از بیم اندر نهان

چو گرگین چنین گفت برزوی شیر

خروشید و آمد بر او دلیر

همانا ز جان گفت سیر آمدی

کزین سان به پیکار شیر آمدی

به میدان کینه چو بینی مرا

ز گردان عالم گزینی مرا

چو بشنید گرگین برآورد جوش

بدو گفت کای مرد بازآر هوش

مگر نام گرگین میلاد را

نداند سپهدار بیداد را

ز پیکان من شیر ترسان شود

پلنگ از کمندم هراسان شود

از ایدر تو را نزد رستم برم

بدین بیهده گفت تو ننگرم

بدو گفت برزوی کای نامور

نگوید چنین مردم پر هنر

به روزی که در تن نباشد روان

بگریند بر من همه دوده مان

به ده مرد چون تو مرا چون بری

بر اندیش آخر ازین داوری

بگفت این سپهدار و برسان باد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

خدنگی بر آورد از ترکشش

بزد بر بر و سینه ابر شش

بیفتاد گرگین بر آن گرم خاک

همه دامن جوشنش گشته چاک

بینداخت از باد برزو کمند

سر و یال او اندر آمد به بند

یکی تیغ زهر آب گون بر کشید

همی خواست از تن سرش را برید

بپیچید گرگین و زنهار خواست

ببخشید وی را چو پیکار خواست(؟)

ستور سپهبد نگون کرد زین

همی رفت تا پیش مردان کین

نگه کرد رستم بدو خیره ماند

همی در نهان نام دیان بخواند

چنین گفت کاری نو آمد به پیش

ندانم من این را همی کم و بیش

به سوی زواره همی بنگرید

کزین سان شگفتی به گیتی ندید

از ایدر برو نزد آن نره شیر

ببین تا کدام است مرد دلیر

بپرسش که آن نامور مرد کیست

ز گردان و شیران ورا نام چیست

اگر نامداری بودکینه جوی

به چربی بیاور به نزد من اوی

زواره چو بشنید آمد دوان

به نزدیک آن نامور پهلوان

سپهبد چو نزدیک برزو رسید

سواری ستاده بر آن دشت دید

تو گفتی نریمان یل زنده شد

فلک پیش شمشیر او بنده شد

به بالا بلند و به بازو قوی

میان چون کناغ و برش پهلوی

کمانی به بازو فکنده دلیر

تو گفتی که آشفته شد نره شیر

دو زن دید بر ره خلیده روان

ستاده بر نامور پهلوان

سپهدار گرگین ببسته به بند

بپیچیده یالش به خم کمند

زواره خروشید کای پهلوان

دل کارزار و خرد را روان

چه مردی و نام نشان تو چیست؟

که زاینده را بر تو باید گریست

ز رستم نداری همانا خبر

وزین نامداران پرخاشخر

زطوس سرافراز و گودرز گیو

ز فرهاد و رهام و گستهم نیو

ازین نامور مرد بگشای بند

که پیچد ز بندش سپهر بلند

تو را من بخواهم ز گردان شاه

وزان نامداران ایران سپاه

بدو گفت برزوی کای نامور

نه مرد فریب است پرخاشخر

همانا ندانی که من کیستم

بدین ساده دشت از پی چیستم

به میدان مرا دیده ای روز رزم

که جنگ یلان بد مرا جای بزم

نه رستم ز روی است یا ز آهن است

و یا کوه البرز در جوشن است

چه سنجد به جنگم همی تهمتن

نه طوس و فرامرز و آن انجمن

همان زخم بازو گوای من است

کمند و کمان رهنمای من است

اگر سیر نامد ز پیکار من

نمایم بدو باز دیدار من

به چاره رهانید خود را ز بند

ز گُرز گران و ز زخم کمند

کنون اندرین دشت آوردگاه

کنم روز روشن بر و بر سیاه

همانا که ناید به پیکار من

نه اوی و نه گردی از آن انجمن

زواره چو بشنید ازو این سخن

برو تازه شد باز درد کهن

زواره مر او را چو بشناختش

بپرسید از دور و بنواختش

بدوگفت کای نامور پهلوان

چگونه بجستی ز بند گران؟

بیامد از آن پس به کردار باد

بر نامور رستم پاک زاد

دل از بیم پر درد و رخساره زرد

بنالید پیش تهمتن ز درد

چو رستم ورا دید بی تاب و توش

نه در تن روان و نه در سرش هوش

به دل گفت کاری نو آمد به ما

فتادیم اندر دم اژدها

بپرسید از آن نامور پهلوان

که چون است کردار چرخ روان

زواره بدو گفت کای نامدار

بر آشفت با ما بد روزگار

رها شد سپهدار برزو ز بند

ندانم که چون گشت چرخ بلند

همه بند و زندان تو کرد پست

رها گشت از بند چون پیل مست

سپهدار گرگین به زنهار اوست

همه رزم گند آوران کار اوست

چو بشنید رستم بترسید سخت

به دل گفت مانا که برگشت بخت

بدو گفت چون جست این دیو زاد

کزین گونه هرگز نداریم یاد

چه آمد به روی فرامرز ازوی

بدان نامداران پرخاشجوی

خروشی بر آمد ز ایرانیان

ببستند برکین برزو میان

چنین گفت هر کس که این چون کنیم

که یال جهان جوی پر از خون کنیم

چنین گفت رستم به ایرانیان

که ای نامداران و آزادگان

ببندید دامن به دامن درون

برانید از نامور جوی خون

نباید کز ایدر شود شادمان

به نزد سپهدار تورانیان

اگر ما برین بر درنگ آوریم

همه نام نیکو به ننگ آوریم

چو رستم چنین گفت ایرانیان

همه بر گشادند یکسر زبان

که پیش سپهبد همه بنده ایم

به فرمان و رایش سر افکنده ایم

ببندیم دامن یک اندر دگر

نمانیم کاین ترک پرخاشخر،

ازین دشت آورد بیرون شود

مگر کافسر ما پر از خون شود

چو بشنید رستم بیامد دوان

به نزدیک برزوی گرد جوان

ز هامون بر آن تند بالا کشید

چو نزد سپهدار برزو رسید

جهان جوی را دید بر دشت جنگ

چو شیران آشفته بگشاده چنگ

نهان کرده تن را به زیر زره

به ابرو درافکنده از کین گره

یکی باره در زیر او همچو باد

تو گفتی که از رخش دارد نژاد

ز سام نریمانش نشناخت باز

بدان یال و دست و رکیب دراز

کمندی به فتراک بر شصت خم

که پیل ژیان را کشیدی به دم

بر آشفت بر دشت چون پیل مست

یکی گُرزه گاو پیکر به دست

بر آن تند بالا زمانی بماند

برو بر همی نام دیان بخواند

دو زن دید با نامور نیزه دار

چو تابنده خورشید و خرم بهار

بر آن خاک افکنده گرگین نژند

ببسته دو دستش به خم کمند

چنین گفت کاین نامداران که اند

برین دشت با او ز بهر چه اند

دلش گشت پر درد از اندوه و غم

از آن کار او گشت رستم دژم

بپرسید از ایوان دستان سام

وزآن نامداران با جاه و کام

بدانست رامشگرش را ز دور

ز شادی همه ماتمش گشت سور

بدو گفت رستم که ای شهره زن

چه کردی بدان بند و زندان من

چگونه رها گشت آن نامدار

کجا بود دستان سام سوار

همانا فرامرز زنده نماند

زمانه دگر کس به جایش نشاند

دگر گفت کاین ماه رخساره کیست

ستاده برین دشت از بهر چیست

بدو گفت رامشگر ای پهلوان

که بادی همه ساله روشن روان

جهان جوی برزوی را مادر است

ز مهرش شب و روز پر آذر است

به نیرنگ و افسون او شد رها

جهان جوی دژخیم نر اژدها