وز این سوی بیژن چو باد دمان
بیامد بر رستم پهلوان
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
بدان آمدم تازنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این بخش از داستان، بیژن به نزد رستم میآید و خبر میدهد که ترکان، به رهبری افراسیاب، به ایران حمله کردهاند. بیژن در جنگ با افراسیاب اسیر شده و رستم تصمیم میگیرد که او را نجات دهد. زواره، فرزند فرامرز، به رستم میگوید که جا دارد تا به جنگ افراسیاب بروند.
در میدان جنگ، فرامرز به تنهایی با دشمنان میجنگد ولی نمیتواند پیروزی کسب کند. رستم به فرامرز میگوید که چرا به تنهایی با ترکان میجنگد و مرد جنگجو باید بداند که در میدان پشتیبانی دارد. رستم، با فرامرز و زواره در تصمیم میگیرند که بیژن را از بند آزاد کنند.
زان پس، داستان به بیژن و مادرش، که نگران اوست، برمیگردد. او به دنبال چارهای برای آزاد کردن پسر است و در پی خبرهای جدید و کمک میباشد. در این میان، داستانهای شجاعت و دلاوری شخصیتهای ایرانی پربارتر میشود و احساسات زنا و مادرانه نیز به تصویر کشیده میشود.
سرانجام، زن چارهگر به سوی رستم میرود و به دنبال آزاد کردن بیژن است تا او را از بند نجات دهد و در این راه، از معجزات و شجاعت ایرانیان و ارتباطات خانوادگی نیز یاد میشود.
هوش مصنوعی: از سوی دیگر، بیژن مانند بادی تند به رستم قهرمان نزدیک شد.
هوش مصنوعی: برزو را به نزد رستم آوردند و او را به زمین انداختند.
هوش مصنوعی: همه به نزد رستم رفتند و گفتند که چهره معشوقهای همچون گل، درخشان و زیبا است.
هوش مصنوعی: بیژن، نامدار و مشهور زواره، با فرامرز که جوانی دلیرد و شجاع است، گفتگو کرد.
هوش مصنوعی: شاه ترکان راهی را بر فراز مردان نامی ایران سد کرده است.
هوش مصنوعی: به زودی زمانه به نفع آنها تغییر خواهد کرد و آرزوهای تورانیان محقق خواهد شد.
هوش مصنوعی: برای شما: از سمت افراسیاب، زواره (اسب) به سوی شادی و خوشحالی حرکت میکند و عنان را به سمت آیدر میچرخاند.
هوش مصنوعی: به اطراف نگاه کن و ببین که اوضاع چگونه است؛ زمین پر از خون است و نشانههایی از جنگ و خشونت در آن به چشم میخورد.
هوش مصنوعی: زمانی که صدای تو را بشنود، مردانی که در شگفتی هستند، از ترس و تحیر به پا خواهند خواست. نام مشهور تو بر روی گرد و غبار خواهد نشست.
هوش مصنوعی: جهان به سوی زواره آمد و در زمانی که مانند شیران قوی و شجاع است.
هوش مصنوعی: او را دید که با قدرت و استواری کمر بر افراسیاب بسته است.
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای مرد مشهور جنگ، چه چیزی در کمر او داری که به دستت آمده است؟
هوش مصنوعی: دست خود را از او دور کن، زیرا زمان گذشته و خورشید نیز از افق پایین آمده است.
هوش مصنوعی: افراسیاب با شنیدن صدای بیژن از هوش و توانش بیتاب شد و از او فاصله گرفت.
هوش مصنوعی: او میخواست بیژن و گیو را گرفتار کرده و سر نیو را به بند بکشد.
هوش مصنوعی: زواره از او دست گرفته بود و با او گفت: "ای کسی که در جنگ شهرت داری..."
هوش مصنوعی: بیایید فردا صبح زود ببینیم که آیا آسمان دوباره به سوی برکه بازمیگردد یا نه.
هوش مصنوعی: دو چشم که از هم جدا شده بودند، با حالتی اندوهگین و پر از اشک و غم به یکدیگر باز میگردند.
هوش مصنوعی: زواره به سرعت و همچون باد به سوی پهلوان بزرگ جهان آمد.
هوش مصنوعی: فرامرز در نبرد با هومان مانند شیری دلیر به سرعت و شجاعت به هر طرف حمله میکند.
هوش مصنوعی: رستم گفت که نمیداند چه شده و چرا کسی از میدان نبرد نمیآید.
هوش مصنوعی: زواره دستور داد تا به نزدیک هومان برود و در آنجا فیل مست (موجو) شود.
هوش مصنوعی: زواره وقتی صدای زنگ جنگ را شنید، ندا آمد و اسبش را به سرعت به جلو راند، به گونهای که انگار در حال نبرد با آذرگشسب بود.
هوش مصنوعی: فرامرز را دید که در دشت، کینه امرا و بزرگانی را که از زینهای خود پایین افتادهاند، به دوش میکشد.
هوش مصنوعی: تمام دشت پر از اجساد بود و در هر سو بر روی هم تلهایی از کشتهها دیده میشد.
هوش مصنوعی: هیچ کدام از ایرانیان نتوانستند صدایی به بلندی صدای شیران درآورند.
هوش مصنوعی: به او گفتند: ای سرچشمهی کینه و جنگ، چرا اینگونه به هر سو در حال نبرد هستی؟
هوش مصنوعی: نه کسی از ایران در این جنگ کمکی به تو میدهد و نه کسی از این نبرد تو خبر دارد، ای پادشاه.
هوش مصنوعی: فرامرز زمانی صدا زد که ای مرد مشهور و نیرومند از نسل پهلوانان!
هوش مصنوعی: من نمیدانم که در این دشت به جای بزم و خوشی چگونه میتوان جنگید و فقط با جنگهای ترکها آشنا هستم.
هوش مصنوعی: به هومان گفت: "وقت شب شده و من همه جا را در تاریکی میبینم."
هوش مصنوعی: وقتی که چهرهی هامون در روز روشن میشود، به سرنوشت پادشاهی که جهان را درخشان میکند، اشاره دارد.
هوش مصنوعی: روزهایم را از اشک سنگین تو میسازم و رنگ میبخشم اگر روزی در میدان نبرد به سراغم بیایی.
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس با سرعت برگشت و به سوی رستم، که پهلوان نامدار بود، آمد.
هوش مصنوعی: وقتی به نزد رستم رسید، به خاک زمین بوسه زد و نماز خواند.
هوش مصنوعی: دل پهلوان از دیدن او شاد شد و همه، از پیر و جوان، برای او شکر و ستایش میخوانند.
هوش مصنوعی: آنطور که او گفت، وجود شگفتی از نسل اژدها تعجبآور نیست، مانند اینکه کیمیا (طلای مبدل) از آن خاستگاه باشد.
هوش مصنوعی: تنها کسی که از نسل دستان سام، پهلوانی مشهور و نامی باشد، به دنیا خواهد آمد.
هوش مصنوعی: فرامرز گفت: ای پهلوان بزرگ، ابی! تو مراقب باش که دنیای آنچه بر سر تو میآید، همیشه زیر نظر است.
هوش مصنوعی: در جستجوی بخت و روزگار تو و بخت پادشاه، از سپاه ترکان بسیار گشتم و بررسی کردم.
هوش مصنوعی: از هومان و بارمان، دلیران شجاع، امروز هر دو از جان خود بهرهمند شدند و سیراب شدند.
هوش مصنوعی: زمانی که زواره به میدان نبرد رسید، سپاه توران به سرعت به سمت او حمله کردند.
هوش مصنوعی: به خاطر تعداد زیاد و شجاعت مردان تورانی، اسب به سختی از وسط میدان خارج شد.
هوش مصنوعی: پسر گیو به نزد رستم آمد و به او چنین گفت: "ای جوانمرد و دلیر."
هوش مصنوعی: شهریار تو و فرامرز را میخواند و این پهلو هم نامدار است.
هوش مصنوعی: برزوی را بیاورید که دستش بسته است، مانند شیران آشفته و مانند فیل مست.
هوش مصنوعی: زمانی که رستم پیام فرامرز را از خسرو شنید، به او گفت: "ای نیک نام..."
هوش مصنوعی: ببر این گو به نزد شاه و نام او را ببر، تا ببینیم او چه دستوری میدهد، تا بر کینهتوزیاش پاسخ دهیم.
هوش مصنوعی: فرامرز، برزوی را در زمان خود به نزد شاه جهان آورد.
هوش مصنوعی: وقتی رستم به نزد خسرو رسید، بالای زمین را بوسید و برای او prayers خواند.
هوش مصنوعی: برزوی را به جلو برد و تمام داستان را پیش او شرح داد.
هوش مصنوعی: وقتی زواره داستان را دوباره بازگو کرد، خسرو با شنیدن آن به شوق آمد و مانند گلی که میشکفد، شعف و شادی نشان داد.
هوش مصنوعی: شاه جهان فرامرز را فراخواند و او را بر روی تخت نشاند در کنار بزرگان.
هوش مصنوعی: به رستم گفت: ای پهلوان، همیشه شاد و خوشحال باش و قلبت روشن و پاک باشد.
هوش مصنوعی: وقتی برزو به نزد خسرو رسید، زمین را بوسید و برای شاه ستایش و تحسین کرد.
هوش مصنوعی: خسرو به او گفت: دوباره به خودت بیای و هوش و حواست را جمع کن، از ما بشنو و به حرفهای ما توجه کن.
هوش مصنوعی: این جمله به دنبال کشف هویت و ریشههای فرد است. سوال میکند که نام و نسب فرد چیست و از کدام خانواده و قومیت میآید. در واقع، این پرسش نشاندهندهی علاقه به تاریخ و پسزمینهی فردی است و به نوعی به ارتباطات خانوادگی و اجتماعی او اشاره میکند.
هوش مصنوعی: برزو به شهریار گفت: ای حاکم، تو امید و آرزوی جهانیان هستی.
هوش مصنوعی: من در کوه شنگان خانه دارم و تمام خواستههایم را در نبرد گردان میجویم.
هوش مصنوعی: من در آن دشت و سرزمین کشاورز بودم و مانند موم، سنگی که مقابل من بود، نرم و قابل شکلپذیری را احساس میکردم.
هوش مصنوعی: یک روز در دشت وسیعی بودم که ناگهان شاه توران از کنارم گذشت.
هوش مصنوعی: سردار ترکان، با اعتباری مانند افراسیاب، بر روی هامون ایستاده است، گویی که دریا را در برابر خود دارد.
هوش مصنوعی: او مرا دید و به اینجا آورد تا در نبرد با شیران و رویارویی با پلنگها شرکت کنم.
هوش مصنوعی: امید من از قدرت و مقام بسیار بیشتر است، زیرا در یک لحظه ممکن است سرنوشت به طور ناگهانی تغییر کند.
هوش مصنوعی: تنها برآورده شدن خواستههای ایرانیان موجب شد که بخت و اقبال تورانیان به شدت تیره و بد شود.
هوش مصنوعی: وقتی رستم از این سخن جوان خبر پیدا کرد، تصمیم دیگری گرفت.
هوش مصنوعی: او به شاه موفق و خوشبخت گفت که هیچ کس دیگری لایق دریافت تاج و تخت تو نیست.
هوش مصنوعی: مرا ببخش، ای سلطان، که جانم را فدای تو میکنم و تو را همچون جان و روح خود دوست دارم.
هوش مصنوعی: انسان نباید اجازه دهد آسیبی به روح و جانش برسد تا به مقام و اعتبار بلندتری دست یابد.
هوش مصنوعی: من او را در قلعه نگهمیدارم و جز خوبی و نیکویی چیزی برای او نخواهم داشت.
هوش مصنوعی: میخواهم از نسل بزرگزادگان به وجود آیم و نمیخواهم جایگاه پستتری داشته باشم که برای سرنوشت و زندگیام درد و رنجی به وجود آورد.
هوش مصنوعی: من او را به هندوستان میفرستم تا به جنگ برود و در آنجا برایش جا و مکان مناسبی فراهم میکنیم.
هوش مصنوعی: ما باید دل او را به خوبی به دست آوریم و در سال آینده او را برای جنگ آماده کنیم.
هوش مصنوعی: وقتی دو قهرمان بزرگ ایران توانستند قهرمانان چین را به اسارت درآورند.
هوش مصنوعی: بسیاری از شخصیتهای بزرگ از روی اسبها به زمین افتادند و هیچکس نتوانست به دنبال آنها بیفتد.
هوش مصنوعی: شاه به رستم سپرد که او را از دست دشمنان آزاد کند و از چاهی تاریک و خطرناک نجاتش دهد.
هوش مصنوعی: رستم در زمانی مشخص دو جنگجوی بزرگ را به سوی سیستان فرستاد.
هوش مصنوعی: فرامرز را به او دادند و گفتند: ای جوان، نباید دلتنگ و خسته باشی.
هوش مصنوعی: از اینجا برای او راهی بساز که به دربند ارگ برسد.
هوش مصنوعی: در سرزمین زابل، جنگجویان برجسته و دلیر جمع شدهاند که هرکدام با مهارتهای خاصی در نبرد و استفاده از خنجر مشهور هستند.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که از نسل و نژاد افرادی با قدرت و شهرت درخشان، افرادی هستند که به خاطر کینه و دشمنی معروفاند.
هوش مصنوعی: پای و سر او را با زنجیرهای سنگین ببند و مسئولیت او را به افراد معروف و مشهور بسپار.
هوش مصنوعی: شخصی که گرفتار مشکلات و محدودیتهاست، نباید امیدوار به آزادی باشد؛ زیرا این مشکلات از سوی سرنوشت و زمانه به او آسیب میزنند.
هوش مصنوعی: از این سو، در تاریکی شب، عطر خوشی بر روی گیاهان خوشبو پخش شد.
هوش مصنوعی: پادشاه پیران و افراسیاب سپاه خود را به این سمت آب آورد.
هوش مصنوعی: آنها در جای خود ماندند و پشت به دشمن کردند.
هوش مصنوعی: تمام سپاه ترک مانند باد هستند و نامآوران فرخنژاد.
هوش مصنوعی: بدان که راهی وجود ندارد و در این مسیر بیراه، برزویه با آداب و رسوم خاص خود قدم گذاشته است.
هوش مصنوعی: هنگامی که سپهسالار ترکها به آنجا رسید، از زیبایی چهرهاش سرشک از چشمانش بر روی چهرهاش افتاد.
هوش مصنوعی: آنها به شکایت پرداختند و زمانی فرارسید که نیکی و بخشش با احترام همراه شد.
هوش مصنوعی: پیران به سرکرده گفتند که مهمانی را آماده کند و آزادگان را دعوت کند.
هوش مصنوعی: در این موضوع، صدایی بلند به راه افتاد که باعث شد نگاهها به حرکت و هیجان بیفتند.
هوش مصنوعی: زنی را دید که مانند درختی بلند است، دو گیسوی او همچون کمند درخشان و تابان به دورش پیچیده است.
هوش مصنوعی: زناری که از خون به یادگار بسته شده، در میان نالهها و فریادها، مانند شیر نر با هیبت و قدرت است.
هوش مصنوعی: زارا میگفت: دلیر و شجاع، ای شیر دل مشهور و سرشناس!
هوش مصنوعی: اکنون نمیدانم کجا بروم و چه بگویم، چه چیزهایی را باید در حسرت بگویم، و چه حالتهایی را باید برای تو بیان کنم.
هوش مصنوعی: کجا میتوانم تو را پیدا کنم، ای پسر عزیز؟ چه بلایی بر سر تو آمده که اینگونه دچار مشکل شدهای؟
هوش مصنوعی: کسی به سرعت به سوی افراسیاب آمد و چشمانش مانند دریا پر از خون بود.
هوش مصنوعی: به او گفت، ای پادشاه، ماچین و چین هر ساله به خاطر دشمنی، روابط خود را قطع کردهاند.
هوش مصنوعی: چه کار کردی که حالا من افتخار فرزند تو را ندارم؟ چرا نور وجودم به خاطر تو تاریک شد؟
هوش مصنوعی: چه بر سر آن سرو زیبای بینظیر آوردی، و چه بر سر آن ماه درخشان و تابان انجام دادی؟
هوش مصنوعی: تو مانند پادشاهان هیچ گونه ادب و فرهنگ نداری، و رفتن تو به میدان جنگ ننگی برای تو به حساب نمیآید.
هوش مصنوعی: اگر نخواهی که دل مشهور و نامدار را در هم بشکنی، بهتر است که لشکری از اراده و توانایی خود را جمع کنی.
هوش مصنوعی: از هر شهر و محلهای که بروی، گروهی از دوستان و همراهان را با خود بیاور، مانند فرزند من که همواره در کنارم است.
هوش مصنوعی: با کمک همان نیروی فراوان به ایران خواهی آمد تا در جستجوی نبرد باشی.
هوش مصنوعی: اگر مردم چارهساز باشند، تو هم باید با کشتن و از بین بردن مشکلات به حل مسائل بیندیشی و در نهایت به آرامش و راحتی برگردی.
هوش مصنوعی: وقتی که جنگجویان قوی به میدان نبرد میآیند، دیگران به وضوح پشت سر تو را خواهند دید.
هوش مصنوعی: او در حال صحبت است و با دستش موهای سرش را به خاطر دل شکستهاش که رنگ خون به خود گرفته، میکند.
هوش مصنوعی: او از شرم، اشکهایش مانند جوی خون از چشمانش ریخت و این موضوع باعث شد که نامش در میان مردم مایهی رسوایی و عذاب شود.
هوش مصنوعی: افراسیاب وقتی آن صحنه را دید، اشکهایش از چشمانش به روی صورتش چکید.
هوش مصنوعی: پیران به او گفتند: ای مشهور، اکنون به سخنان من با دقت گوش کن و همهی حرفهایم را بشنو.
هوش مصنوعی: نه برزوی را کشتند و نه رستم از نبرد خسته شد، بلکه رستم همچنان به نبرد ادامه داد.
هوش مصنوعی: او را به سوی سیستان فرستاد، مانند دو قهرمان زابلستان.
هوش مصنوعی: زن مشهور به سبب او شاد و خوشحال شد، همانطور که کسی که جان از دست رفتهاش را دوباره به دست میآورد، شاد میشود.
هوش مصنوعی: اگر دوباره زنده ببیند، با افتخار او را به آسمان میبرم.
هوش مصنوعی: من تمامی زنجیرها و محدودیتهای او را در هم میشکنم و همه جا را در ایران به هم میزنم.
هوش مصنوعی: در هنگام خواب او را از بند رها میکنم تا به سرنوشت بزرگی نظیر افراسیاب برسد.
هوش مصنوعی: او این حرف را زد و از پیش او رفت، تو گفتی که با باد همنشین شد.
هوش مصنوعی: از هر چیزی به دست میآورید، فراوانی از طلا و جواهر را انتخاب کنید.
هوش مصنوعی: به علم و آگاهی، خوبی و بد را مشاهده کنید که از تفکر و اندیشه به دور از دنیای متغیر و ناپایدار نشأت میگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی زن به تفکر و تدبیر بپردازد، دلش را به یافتن راه حل مشغول کند، شیطان از او شرمنده میشود.
هوش مصنوعی: مبادا که زن به فکر راهحل بیفتد، زیرا در این صورت مشکل باید بیست برابر بیشتر شود.
هوش مصنوعی: هرگاه چیزی به او داده میشود، به طرز ماهرانهای برنامهریزی کرده و آن را به نفع خود تغییر میدهد.
هوش مصنوعی: پس از آنکه سر نامور به سمت ایران رفت، دیگر هیچ کس او را در توران ندید.
هوش مصنوعی: در گذشتهای دور، ایران در وضعیتی قرار داشت که سرنوشتش تحت تأثیر خوبیها و بدیها بود.
هوش مصنوعی: حقیقت این است که در ایران، سرنوشت خوب و بد مردم به خود شاه و افرادی که با او مرتبطاند وابسته است.
هوش مصنوعی: وقتی کسی را در جمعی مشهور دیدی، از او سؤال کن و با او به گفتگو بپرداز.
هوش مصنوعی: از فرزندان و ملیتهای بزرگ در ایران هیچ نشانی ندیدم و از نامآوران این مرز و بوم هم چیزی نشنیدم.
هوش مصنوعی: هرگز هیچکس نتوانسته است در حضور پادشاه، زبان به اعتراض و سخن بگشاید.
هوش مصنوعی: این شخص میگوید که دلش به او خبر داده که از آن ترکِ بدجنس چه بر او گذشته و حالا در این جمع چه میگذرد.
هوش مصنوعی: روزی خواهد بود که در ایران کسی باقی نخواهد ماند و دیگر کسی نام برزو را از کتابها نخواهد خواند.
هوش مصنوعی: یک روز، مردی در درگاه پادشاه ایستاده و به زنی باهوش احترام میگذارد.
هوش مصنوعی: دلیر جوان، من در هر گوشهای از این جهان به دنبالت میگردم، تو کجا هستی؟
هوش مصنوعی: در بین جنگجویان بزرگ، تو را نمیبینم و نشانهای از تو در ایران پیدا نمیکنم.
هوش مصنوعی: دو چشم خود را به سمت درگاه پادشاه دوختهام و از هر سو سپاهی به سمت درگاه میآید.
هوش مصنوعی: یک پهلوان بر روی اسب نیرومند خود آمد، به مانند درخت سروی بلند و سر به فلک کشیده.
هوش مصنوعی: یک ارتش قوی و آماده در پشت او قرار دارد، سپهبدی که با قدرت و شجاعت همچون شیر در پی شکار است.
هوش مصنوعی: یکی در حالی که دستش بسته بود، با حالت شاد و روحی روشن به سوی جلو میرفت و خود را پهلوان میدانست.
هوش مصنوعی: نگاهی به او انداختم و متوجه زیبایی و جلالش شدم، به گونهای که زیبایی یال و وسعت او مرا به حیرت واداشت.
هوش مصنوعی: از کسی پرسیدند که این مرد کیست و چه نامی دارد، او از میان گردان ایران است.
هوش مصنوعی: یکی گفت که این مرد دلیر و شجاع، رستم است که با افتخار ایستاده و از نسل نیرم، یعنی نیرومندترینها، میباشد.
هوش مصنوعی: او به او گفت: چرا این دست بسته است، در حالی که پشت زمانه به درستی در حال حرکت است؟
هوش مصنوعی: در هنگام جنگ، برزوی که شیرتر بود، شجاعت و نیروی مرد دلیر را به چالش کشید و او را تحت فشار قرار داد.
هوش مصنوعی: به جایی که او دست گذاشت، خستگی به سراغمان آمد و چهره دشت در چشمانش تار و تیره شد.
هوش مصنوعی: وقتی زن این حرف را شنید، گفت: ای بزرگوار، چرا الان باید بر سر پادشاه حضور داشته باشی؟
هوش مصنوعی: چرا اینجا در سپاه باقی ماندهاید؟ چرا به سمت سیستان نمیروید تا کسانی که با شما دشمناند را شکست بدهید؟
هوش مصنوعی: خسرو به محبوبش گفت، هنگامی که از جنگ برگشت و با کمال ادب و وقار در سرزمین ایران وارد شد.
هوش مصنوعی: دنیا مانند یک پهلوان است که با او به گفتوگو میپردازد و هر نوع تفاوت و تغییر را در نظر میگیرد.
هوش مصنوعی: زن گفت: وقتی که دست او در جنگ شکست، آن نام نیک از بین میرود.
هوش مصنوعی: پس از آن دیگر کسی این کینهخواه را به خاطر کینهاش نکشت، آیا کسی میتواند با سپاه سپهدار ایران مقابله کند؟
هوش مصنوعی: مرد شجاع به این صورت پاسخ داد که برزوی مانند شیر است.
هوش مصنوعی: فرامرز به سمت سیستان حرکت کرد و نامآوران زاولستان را نیز با خود برد.
هوش مصنوعی: وقتی پهلوانان به روزگارشان بازگردند، فرمانده جدیدی از جایش برمیخیزد و به میدان میآید.
هوش مصنوعی: وقتی زن صدای او را شنید، نفسی عمیق کشید و آهی گران از دلش بیرون آورد.
هوش مصنوعی: با تفکر و تردید از آنجا بازگشت، اشکهایش بهسرعت از چشمانش بر روی صورتش سرازیر شد.
هوش مصنوعی: او میگفت: "چطور میتوانم این مشکل را حل کنم و پای او را از بند آزاد کنم؟"
هوش مصنوعی: چه کار کنیم و درمان این مشکل چیست؟ در این راه بدون کمک، یار من کیست؟
هوش مصنوعی: در آن وضعیت، او به شدت گرفتار شده بود و چهرهاش از شدت درد رنگی زرد به خود گرفته بود، دلش هم از غم و اندوه به تنگ آمده بود.
هوش مصنوعی: زمانی که شاه به درگاه باز میگردد، به همان شیوهای که عادت دارد، مشکلات را حل میکند.
هوش مصنوعی: به سرزمین سیستان روان شد و با خود جواهرات و ثروت زیادی را به همراه برد.
هوش مصنوعی: او به سمت شهر رستم میرفت و به زن چارهگری برخورد که به سمت او آمد.
هوش مصنوعی: به بازار آمد و به هر سو میرفت، همانند دیوانهها.
هوش مصنوعی: او به خان بازارگانان به خوبی آگاه شد و چادر را کنار زد و پوشید تا رویش را بپوشاند.
هوش مصنوعی: زنی که در کارها مهارت داشت و به تدبیر معروف بود، توانست همسرش را در زندگی و کارهایش یاری کند و به هر کسی که میشناخت کمک کند.
هوش مصنوعی: به محلی که جواهر فروشها قرار داشتند، دستانی را به نزدیک ایوان دراز کردهاند.
هوش مصنوعی: مردی با هوش و خردمند بود که به نام بهرام شناخته میشد و شغلش فروش جواهرات بود.
هوش مصنوعی: او دارای ثروت و جواهرات بسیاری است، اما از فقر و زحمت بیهراسی برخوردار است.
هوش مصنوعی: جوانی مانند ماه درخشان است که در کنار رستم حضور دارد و او را احاطه کرده است.
هوش مصنوعی: زنی با دانش و خرد نزد او آمد و به او گفت: ای بزرگوار، به نام خود دقت کن.
هوش مصنوعی: من زیادی از این نوع جواهرات دارم؛ تو میتوانی یکی از آنها را بخری یا خودت جواهرات بیشتری را دریافت کن.
هوش مصنوعی: پس از آن، یکی تکهای از لعل درخشان به او داد که همچون روی ماه، درخشان و زیبا بود.
هوش مصنوعی: یک تکه یاقوت درخشان شبیه به چهره زن مشهور و زیباست که او را به سستی میکشاند و امید او را از دست میدهد.
هوش مصنوعی: وقتی بهرام، فروشنده گوهری، زیبایی و چهره گلبرگمانند او را دید، غرق در زیبایی و شگفتی شد.
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: ای نامدار، آیا کسی در این دنیا وجود دارد که مانند تو چهره زیبا و ماهرو باشد؟
هوش مصنوعی: شهرو به او گفت: ای معروف، میخواهم به تو بگویم که چقدر در این دنیا آواره و بیخانمان هستم.
هوش مصنوعی: من شوهری دارم که تاجری است، از نسل بزرگزادگان و آزادگان.
هوش مصنوعی: این بیتی به توصیف فردی میپردازد که جوانی شجاع، آزاده و با کرامت است و در هر مکان، آبروی او درخشان و ستودنی است.
هوش مصنوعی: در دریاچه آمل، هنگامی که در حال غرق شدن بودم، من و پسرم به شدت فریاد زدیم و از درد و نگرانی ناله کردیم.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که از او تنها این جواهرات و ثروتها باقی مانده است، و همچنین ذکر شده که چیزهای ارزشمندی مانند در و یاقوت و تزییناتی برای گردن و کمر هم وجود دارد.
هوش مصنوعی: بهرام وقتی این را شنید، گفت که همیشه عقل و خرد باید همراه تو باشد.
هوش مصنوعی: او آن گوهر ارزشمند را از او گرفت و به او گفت: ای بانوی مشهور و نامدار.
هوش مصنوعی: اگر تو فردا را بیاوری، من هم میروم پیش سام سوار.
هوش مصنوعی: حاکم قدرتمند تمامی خواستهها و آرزوهای تو را به واقعیت میرساند و نام تو به بلندای آسمانها میرسد.
هوش مصنوعی: شهری که دلش از آرزوها خالی است، در اندیشهاش گیرافتاده و پایش به گل مانده است.
هوش مصنوعی: تو به سمت بهرام، فروشندهی جواهرات به راه افتادی و از فکر و خیال خودت هر لحظه دورتر میشوی.
هوش مصنوعی: تمام شب را به خاطر غم و درد نخوابیدی و از دل خود آه سردی برکشیدی.
هوش مصنوعی: اگر به قلعه دربند آمدی، گهگاه از دور به آنجا نگاه میکنی.
هوش مصنوعی: شخصی مکانی را مشاهده کرد که دژی بلند و محکم بود و بالای آن از یک دهکده بسیار بیشتر و بالاتر قرار داشت.
هوش مصنوعی: در شب، هشتاد جنگجو از نگهبانان حاضر هستند و در طول روز، هفتاد دلیر به میدان میآیند.
هوش مصنوعی: او در درون خود به دنبال راه حلی بود، اما متوجه شد که برای ورود به این وضعیت هیچ مسیری وجود ندارد و در دل میگفت که این درد و رنج چه فایدهای دارد.
هوش مصنوعی: او از آن مکان به سمت خانه حرکت کرد و به طور ناگهانی مردی که جواهرات میفروخت، به او نزدیک شد.
هوش مصنوعی: بهرام از زن معروف پرسید: این وقت شب، از این جمع کجا رفتهای؟
هوش مصنوعی: زن در پاسخ او به گونهای صحبت کرد که راه حل مشکل را از نظر پنهان کرد.
هوش مصنوعی: دل به من گفت که از درد ناراحت و پژمرده شده و از آن زمان که تو شوهر من شدی، مثل این است که من مردهام.
تازنان یعنی بهتاخت و سریع
هوش مصنوعی: بهرام به زنی مشهور میگوید که امشب به خانهاش بیاید و در کنار او بماند.
هوش مصنوعی: لحظهای آرامش بگیر و دلت را شاد کن، ذهنتان را از نگرانیها خالی کن.
هوش مصنوعی: به خانواده و فرزندان من همانگونه که به خودم احترام میگذارم و به vínculo و رابطهام اهمیت میدهم.
هوش مصنوعی: اگر در قلعهای برایم خانه و کاشانهای باشد، به خاطر آزادی یک شب آنجا بمانم.
هوش مصنوعی: من در آنجا نوازندهای دارم که جوان و خوشصداست، او روح و جانم را آرام میکند.
هوش مصنوعی: او مانند تو مرد نیست؛ او در هنر نوازندگی معروف است و در جذابیت و فریبندگی، بینظیر است.
هوش مصنوعی: در روز و شب، آواز برزو باعث میشود که لبها به جنبش درآیند و به سمت او نزدیک شوند.
هوش مصنوعی: من او را به نزد تو میآورم تا روح تاریک تو را روشنی بخشد.
هوش مصنوعی: وقتی شاه این خبر را شنید، دلش شاد شد و از فکر و اندوهی که داشت، رهایی یافت.
هوش مصنوعی: او به خوشحالی به خانهاش رفت، جایی که در آنجا راهی برای درمان دردش وجود داشت.
هوش مصنوعی: به او گفتم نگرانم که درد سر تو بیشتر شود، چون من از راه برسم.
هوش مصنوعی: بهرام به زن خوبش گفت که هیچیک از این مشکلات و سختیها به من نمیآید.
هوش مصنوعی: او این کلمات را گفت و سپس از نزدش خارج شد. روح او در پی او رفت در حالی که بسیار خسته بود.
هوش مصنوعی: زن مرد گوهر فروش در آن هنگام به نزد شاه و دکانش آمد.
هوش مصنوعی: او را با محبت و احترام بسیار ارزشمند شمرد و به خاطر دیدنش شاد و خوشحال بود.
هوش مصنوعی: همانطور که شایسته بود، او را در جای خود نشاندند و هر کس داستانی برای او نقل کرد.
هوش مصنوعی: او موزیسین خود را به گونهای فرستاد و آورد که شایسته و مناسب بود در جشن و شادی.
هوش مصنوعی: او به زن گفت که سفره را بچیند و همسایگان را هم دعوت کند.
هوش مصنوعی: سپس وقتی از سفره غذا فارغ شدند، جلسهای برای هم نشینی و گفتگو ترتیب دادند.
هوش مصنوعی: دستش را به حرکت درآورد و نوازندهاش یک آهنگ تازه نواخت که باعث شد دلش از آرامش خارج شود و به وجد بیاید.
هوش مصنوعی: زنی از درد و دلش بسیار ناله و زاری کرد، اما هیچکس نتوانست حقیقت و راز درونی او را بفهمد.
هوش مصنوعی: دل مادر به خاطر درد و رنج برزو به شدت آتش گرفت، مانند شعلهای که از سوزش آتش برمیافروزد.
هوش مصنوعی: نگین انگشتری او، چون سیاره مشتری میدرخشد و زیباییاش را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: برزو بارها او را دیده بود و همان شاه ترک به او بخشیده بود.
هوش مصنوعی: شهرو را گفت که ای زیبا، در این جمع من کسی را چون تو ندیدهام.
هوش مصنوعی: من این را به عنوان یادگاری از خود نگه میدارم، زیرا روزی خواهد آمد که این به کارم خواهد آمد.
هوش مصنوعی: زن خوشصدا و دلنشین با ناز و شادی، به آرامی و با یک اشاره انگشت، او را به سوی خود کشاند.
هوش مصنوعی: روزی شخصی از راه رسید و با احترام به آن فرد مشهور گفت:
هوش مصنوعی: رامشگران و نوازندگان دور و بر برزو کجا هستند؟ سپهدار توران او را طلب کرده است.
هوش مصنوعی: رامشگر از نزد او بیرون رفت و به سوی میدان جنگ شتافت.
هوش مصنوعی: وقتی برزو به آنجا رسید و او را دید، همانند شیر نعرهای کشید.
هوش مصنوعی: برزوی به زن مشهور میگوید: تو کجا رفتهای که از نامآوران و بزرگترهای این جمع فاصله گرفتهای؟
هوش مصنوعی: راوی به پهلوان میگوید: ای قهرمان، امیدوارم آسمان به نفع تو باشد و خوشی و کامیابی برایت به ارمغان بیاورد!
هوش مصنوعی: به جان و سر بزرگترین قهرمان جهان، که من هیچ چیز خوب یا بدی را از تو پنهان نمیکنم.
هوش مصنوعی: در این دوران جوانی، با تدبیر و هوش، به کسی نامی دادند که گوهرهای نایاب را میفروشد.
هوش مصنوعی: به من گفت که امشب به خانهام بیا، وقتی به نزد آن راهنما رفتم.
هوش مصنوعی: زنی بود مهمان یک فروشنده جواهرات که هیچکس دیگری را مانند او از نظر فکر و استعداد ندیدهام.
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و جذبه شخصی اشاره دارد که همچون سرو بلند و خورشید درخشنده است و موی او به شکلی است که مانند کمندی به دور خود پیچیده شده است. به عبارتی، این فرد دارای ظاهری شگفتانگیز و دلرباست که توجهها را جلب میکند.
هوش مصنوعی: وقتی که به نوازش ساز دست زدم، اشکهایی از چشمانم سرازیر شد و با نغمهها به همراهی رفت.
هوش مصنوعی: فریادی سر داد و از دلش خون ریخت بر روی کسی که همچون ماه و خورشید است.
هوش مصنوعی: در زمانی که با او بودیم و خوشحال بودیم، او انگشتری به من داد.
هوش مصنوعی: در این حال، کسی بزرگ و معروف به آنجا آمد که به سرعت به سوی او میرفت، همان کسی که در بین خدمتگذاران قرار داشت.
هوش مصنوعی: مرا صدا کرد و من به سوی تو آمدم و از آن لحظه شروع به صحبت کردم.
هوش مصنوعی: وقتی برزو انگشتری را دید، لبخند زد و لبش را به دندان گزید.
هوش مصنوعی: به او گفتم که نشان بده تا ببینم، چون چنین چیزی را در سرزمین خود ندیدهام.
هوش مصنوعی: او انگشتری را به زنی داد که در شهر معروف بود و این کار او باعث خوشحالی و شادی دیگران در جمع شد.
هوش مصنوعی: او به یادش بود و نامش را با صدای بلند بر زبان آورد و اشکهایش را با حسرت بر صورتش ریخت.
هوش مصنوعی: برزوی متوجه شد که مادرش از درد پسرش به شدت ناراحت و داغدار است و قلبش پر از آتش عذاب و غم شده است.
هوش مصنوعی: سوار بر اسب فریادی زد و از چشمانش اشک مانند خون بر زمین جاری شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.