گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گشت چو ثابت که به هند است هوا

نایب جنت ز بسی برگ و نوا

چون بهر اقلیم که جنبد قلمی

نیست به از دانش حکمت رقمی

گر به حکمت سخن از روم شده

فلسفه ز آنجا همه معلوم شده

رومی از آن گونه که افگند برون

برهمنان داشت از آن مایه فزون

لیک ازیشان چو بجسته است کسی

آن همه در پرده نمانده‌ست بسی

من قدری بر سر این کار شدم

در دل‌شان محرم اسرار شدم

هر چه به اندازهٔ خود رمز خرد

جستم از آن قوم نبود از در رد

جز بالهی، که در آن عرصه درون

عقل زبون است، خرامند نگون

هند و تنها نه در آن ره شده گم

فلسفه را نیز در آن صد شتلم

معترف وحدت و هستی و قدم

قدر ایجاد همه بعد عدم

رازق هر پر هنر و بی هنری

عمر بر جادهٔ هر جانوری

خالق افعال نیکی و بدی

حکمت و حکمش ازلی و ابدی

فعال مختار و مجازی به عمل

عالم هر کلی و جزوی ز ازل

این همه را گشت به تحقیق مقر

نی چو بسی طایفه بر کذب مفر

عیسویان زوج و ولد بسته بدو

هندو ازین جنس نه پیوسته برو

قوم مجسم رقم از جسم زده

برهمنان نی دم از این قسم زده

قوم مشبه سوی تشبیه شده

هندو ازین هاش به تنبیه شده