گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

به نام نقشبندی لوح هستی

که بر ما فرض کرد ایزد پرستی

خرد را با کفایت کرد خرسند

سخن را با معانی داد پیوند

دو دل را کو به پیوند آشنا کرد

به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد

و گر خواهد دو تن را نام فراهم

به صد زنجیر نتوان بست با هم

چو تقدیر است ما را قطع پیوند

رضا دادم به تقدیر خداوند

چو وقت آید که این غم بر سر آید

مراد از بام و بخت از در آید

تو نیز ای دوست کازار منت خوست

چو روزی باشدم روزی شوی دوست

ز دوریت ار چه دورم از همه کام

چو افتاده است می سازم به ناکام

فرستادی به سوی من نهانی

سوادی پر ز آب زندگانی

مفرح نامه‌ای کز ذوق آن راز

امید مرده در تن زنده شد باز

دران پرسش که از یار کهن بود

فراوان ز آرزومندی سخن بود

شدم زانگونه با دولت هم آغوش

که خود را کردم از دولت فراموش

کنیز اویم ار دارد عزیزم

وگر خواهد گذارد هم کنیزم

امید از دوستی ما را چنان بود

که خواهم با تو دائم هم عنان بود

ز آمیزش که دارد نور با نور

نخواهی بودن از من یک زمان دور

گمان نفتاد کافتد خار خاری

به چشم دوستی زندک غباری

یقین شد کان وفا و مهربانی

فریبی بود بهر من زیانی

و گر نه بر کس این تهمت توان بست

که خودمی نوشی و خوانی مرا مست

خود از پیمان من بیرون نهی گام

مرا بر عکس بی پیمان نهی نام

کنی خود با هم آغوش دگر خواب

دهی گوش من بی خواب را تاب

خود اندازی به بازار شکر شور

ز خوی تلخ با شیرین کنی زور

ز شیرین روزهٔ مریم کنی بیش

پس از شکر گشائی روزهٔ خویش

چو از تنگ شکر برداشتی بند

نکردی یاد شیرین شکر خند

ز تهمت بی گناهی را منه خار

که نه گل دید ازین بستان نه گلزار

دلش روزی که پهلوی من آمد

نه من خواندم که خود سوی من آمد

کنون چندان که می رانم ز پیشش

تمنا بیش می‌بینم به خویشش

کسی کز بهر من کوشد به جانی

گرش ندهم دلی باری زیانی

دل او چون مرا میخواهد و بس

بلی خواهنده را خواهد همه کس

منم هر روز و این شبهای دی جور

تو شب خوش خسب ای چون روز من دور

من ار صد بار خود را بر تو بندم

چو باور نایدت بر خود چه خندم

همانم من کت اندر دل یقین است

رها کن گو چنین باش ار چنین است

چه چاره چون چنین افتاد تقدیر

ترا روزی شکر بادا مرا شیر

چو نامه ختم شد پیک سبک‌خیز

ز شیرین بستد و دادش به پرویز

ملک زان گنج گوهر مهر برداشت

عبارتهای شیرین در نظر داشت

فگنده پیچ پیچ نامه در پیش

همی خواند و همی پیچید بر خویش

چو در خود خورد شور این سخن را

بشورانید غمهای کهن را

دلش از شور شیرین بی خبر گشت

وزان شوریدگی شوریده برگشت

به یاران گفت در یابید کارم

که بودن بیش ازین طاقت ندارم

نه شیرین باشد از شیرینی کار

که شیرین یار و من دور از چنان یار

بدان عزم از بساط بزم برخاست

جنیبت جست و ساز رفتن آراست