گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یک روز یار اگر قدمی سوی من زند

بخت رمیده خیمه به پهلوی من زند

خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار

در هر قدم که سرو سمن بوی من زند

در خورد دوست نیست مگر اشک چشم من

در پیش مردمان همه در روی من زند

مردم در انتظار که کی حلقه بر درم

زلف نگار سلسله گیسوی من زند

چشمش هزار قلب شکست، از مژه هنوز

لشکر کشد که بر دل بدخوی من زند

خسرو، ز باد صبح رخش دم زنیم و بس

لاف محبتش سر هر موی من زند