گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تا چین زلف بر رخ دلدار نشکند

بازار حسن و رونق تاتار نشکند

گر یار بشکند دل ما را هزار بار

دانم بدین قدر که دل یار نشکند

ما را مباد توبه ز مستی و عاشقی

تا جام عشق و کوزه خمار نشکند

زاهد، چرا ملامت مستان کنی، بگو

تا عهد و توبه مردم هشیار نشکند

در عاشقی درست نباشد کسی که او

ناموس خویش بر سر بازار نشکند

با زلف تست عهد دل ما و زینهار

در گوش او بگوی که زنهار نشکند

در پای بوس یار ز غوغای عاشقان

سرها رود که گوشه دستار نشکند

گر آب خضر خواند لبت را خرد، چه شد؟

نرخ گهر به طعن خریدار نشکند

خسرو ز زلف یار خلاصی طمع مدار

تا این دل شکسته به یکبار نشکند