گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر لحظه چشم شوخت ناز دگر فروشد

جوینده بش باید، گر بیشتر فروشد

با آنکه ما نیرزیم از چشم تو نگاهی

هم می دهیم جانی، گر یک نظر فروشد

پیوسته گرم بادا بازار تو که در وی

لعل تو جان ستاند، چشمم جگر فروشد

بفروختند خلقی جان و جهان ز بهرت

اندر جهان کسی خود حسن اینقدر فروشد؟

سوز از جهان برآرد هر روز خنده تو

لختی نمک بگو تا روز دگر فروشد

صد جان شیرین ارزد هنگام تلخ گفتن

آن تلخ پاسخی کو تا زان دگر فروشد

ذکر لب و دهانت در هر دهن نگنجد

سرگشته مفلسی کو در و گهر فروشد

رعنا بود نه عاشق کاندیشه دارد از جان

کز بهر سهل نقدی عیار سر فروشد

دارنده سر فروشد بهر بتان و خسرو

گر چه جوی نیر زد، روی چو زر فروشد