گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سری دارم که سامان نیست او را

به دل دردی که درمان نیست او را

به راه انتظارم هست چشمی

که خوابی هم پریشان نیست او را

به عشق از گریه هم ماندم، چه گیرم؟

بر از کشتی که باران نیست او را

فرامش کرد عمرم روز را، زانک

شبی دارم که پایان نیست او را

ترا ملکیست، ای سلطان دلها

که جز دلهای ویران نیست او را

خطت نوخیز و لب ساده از آنست

خوش آن مضمون که عنوان نیست او را

رخی داری یگانه در نکویی

که ثانی ماه تابان نیست او را

کدامین مور خطت را که در حسن

بها ملک سلیمان نیست او را

ز خسرو رو مپیچ، ار گشت ناچیز

خیالی هست، اگر جان نیست او را