گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آنچه بر خرمن گل باد سحرگاه کند

زلف تو با شب و رخسار تو با ماه کند

از خیالت شب عاشق به درازی بگذشت

رفتن و آمدن از زلف تو کوتاه کند

خیز و بخرام که از بهر خرامیدن تست

شانه کو بر سر خوبان جهان راه کند

نازنینا، ز پی سایه تست از خورشید

گل که او خیمه زند، ماه که خرگاه کند

دیده در چاه زنخدان تو افتاد مرا

با که گویم که ازین واقعه آگاه کند؟

ناله من که یکی بود و دو شد از زنخت

همچو آواز که مردم به سر چاه کند

آتشی در دل خسرو زدی و آه نکرد

کاتشی دیگر برخیزد، اگر آه کند

خسروا، گر ستم از دوست رسد، باکی نیست

چاره تسلیم بود هر چه که آن شاه کند