گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

برنامد آهی از دلم، زلفت پریشان از چه شد

پیشت نکردم گریه ای، لبهات خندان از چه شد

تیری زدی و ننگری، گیرم که ندهم برون

هم خود بگو کاخر مرا صد رخنه در جان از چه شد

بی من نبودی یک زمان، اکنون نیایی سوی من

کان آشنا بود آنچنان، بیگانه زینسان از چه شد

روشن شد اندر شهر و کو، این سوزش پنهان من

دور است باری شمع دل، پروانه بریان از چه شد

خوابم نه از مهر لبت، بینم پریشان خوابها

بادی ز تو نامد برم، خوابم پریشان از چه شد

از داغ خسرو در جگر خلقی کجا دارد خبر؟

عاشق شناسد کاین چنین بیمار و حیران از چه شد