گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر یار به دل درون نباشد

صبر از دل من برون نباشد

بی خواب و قرار ماندم، آری

دل گمشده را سکون نباشد

گر صبر کنیم، جان توان برد

لیکن چه کنیم چون نباشد؟

ای دوست، ز گریه هم بماندم

کاندر تن مرده خون نباشد

دل برد ز خسرو آرزویت

جان برد، ولی کنون نباشد