گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مهی چون او به دست من نیفتد

وگر افتد، چنین روشن نیفتد

نمی دانم چه سر دارد، که تیغش

مرا خود هرگز از گردن نیفتد

ز بخت خود پریشانم که یک شب

سر زلفش به دست من نیفتد

نبیند کس دگر گل را شکفته

اگر بوی تو در گلشن نیفتد

تو ناوک می زنی از غمزه و من

برو لرزان که بر دشمن نیفتد

مرو دامن کشان تا گرد غیری

ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد

چو خسرو از توام، ای چشم روشن

نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد