گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن را که غمی باشد و گفتن نتواند

شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند

از ما بشنو قصه ما، ورنه چه حاصل؟

پیغام که باد آرد و گفتن نتواند

بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم

بی باد صبا غنچه شگفتن نتواند

از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد

خاشاک سر کوی تو رفتن نتواند

شوریده تواند که کند ترک سر خویش

ترک سر کوی تو گرفتن نتواند

اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست

زآیینه کسی چهره نهفتن نتواند

جوینده چه سهل است که بر خود نکند سهل

فرهاد چو خسرو ره رفتن نتواند