گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای صبا، بوسه زن ز من در او را

ور برنجد، لب چو شکر او را

چون کسی قلب بشکند که همه کس

دل دهد طره دلاور او را

زان نمیرند کز نظاره رویش

چشم پر شد غلام و چاکر او را

کعبه گر هست قبله همه عالم

چه خبر زان شرف کبوتر او را

تو خط من چو تو به سبزه خرامی

خاک ریزد صبا خط تر او را

روی سوی سرو تا فرو بنشیند

زانکه بادیست هر زمان سر او را

دل مده غمزه را به کشتن خلقی

حاجت سنگ نیست خنجر او را

چون بسی شب گذشت و خواب نیامد

ای دل، اکنون بجو برادر او را

خسروا، بوسی از لبت چو در او

شو به گریه آستانه در او را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode