گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد

این غمزده با حال پراکنده نسازد

شیرین دهنش نازده صنع خدایست

ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد

سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی

عیبش همه آن است که با بنده نسازد

اکنون که مرا کشت، بگویند که باری

خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد

جانا، ز غمت مردم و از جور برستم

گر بار دگر لعل توام بنده نسازد

گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت

خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟

آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو

کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد