گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دولت نه به زور است و به زاری چه توان کرد

با بنده نداری سر یاری چه توان کرد

من بر سر آنم که کنم جان به فدایت

آری سر وصلم چو نداری، چه توان کرد

صبر است دوای دل بیچاره محزون

ای دل، چو تو بی صبر و قراری، چه توان کرد

ای مردمک دیده، اگر تیغ فراقش

خون جگرت ریخت به زاری چه توان کرد

بی یاد تو یک لحظه نفس می نزنم من

ای دوست، گرم یاد نداری چه توان کرد

گر بنده بیچاره نوازند، توانند

وز نیز برانند به زاری چه توان کرد

جان در سر و کار تو کند خسرو بیدل

لیکن تو به آن سر چو نداری، چه توان کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode