گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بتی کو هر دمم دشنامهای شکرین بخشد

به از دشنام نبود، گر نبات وانگبین بخشد

به غیری گر جفا گوید برنجم، کانست حق من

بتر رنجم اگر جای جفایم آفرین بخشد

خوش آن دزدیده خندیدن بر این دیوانه مسکین

که موری را همه ملک سلیمان زان نگین بخشد

قدش خون می خورد در دل، من از وی در جگر خوردن

نهالی کاین خورش یابد، ضرورت بر همین بخشد

چو سنگ نازنینان گل بود بر روی مشتاقان

من از دیده بریزم هر گلی کان نازنین بخشد

چه باشد، گر چو می مهر مسلمانی بود در وی

خدا آن نامسلمان را مگر ایمان و دین بخشد

عجب بخشنده ای شد چشم خسرو بر سر کویش

که خاک در کند دریوزه و در ثمین بخشد