گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

وه که سوز درونم خبری نیست ترا

در غمت مردم و با من نظری نیست ترا

بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا

خاک ره گشتم و بر من گذری نیست ترا

دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود

با من دلشده هر چند سری نیست ترا

دیگران گر چه دم از مهر و وفای تو زنند

به وفای تو که چون من دگری نیست ترا

خسروا، ناله و فریاد به جایی نرسد

یارب، این گریه خونین اثری نیست ترا