گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

وه که از سوز درونم خبری نیست ترا

در غمت مردم و با من نظری نیست ترا

بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا

خاک ره گشتم و بر من گذری نیست ترا

دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود

با من دلشده هر چند سری نیست ترا

دیگران گر چه دم از مهر و وفای تو زنند

به وفای تو که چون من دگری نیست ترا

خسروا، ناله و فریاد به جایی نرسد

یارب، این گریه خونین اثری نیست ترا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

ای که از عالم معنی خبری نیست ترا

بهتر از مهر خموشی سپری نیست ترا

اگر از خویش برون آمده ای چون مردان

باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا

سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه