گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

این چه روزست اینکه یار از در درآمد مر مرا

وه چه کار است اینکه از جانان برآمد مر مرا

این چه بویست اینکه جا اندر دماغ جان گرفت

این چه روزست اینکه در چشم تر آمد مر مرا

از گلستان وفا برخاست بادی ناگهان

مشک در بالین و گل در بستر آمد مر مرا

ناگهان آمد چو آب زندگانی بر سرم

زنده امروزم که آب اندر سر آمد مر مرا

گردنم می خواست تا در چنبر آرد زلف تو

اینک اینک گردان اندر چنبر آمد مر مرا

گو برو ساقی که جان از روی جانان مست شد

گو قدح بشکن که می در ساغر آمد مر مرا

گر کسی را در جهان از طلعت دیدار خویش

طالعی آمد نکو نیکوتر آمد مر مرا

خسروم گر خود سلیمانی کنم دعوی رواست

کافتاب رفته بار دیگر آمد مر مرا