گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای غنچه را بر بسته لب، شکل و دهان چون تویی

چون لاله خون کرده دلم سرو روان چون تویی

روزی من دیوانه وش، بر باد خواهم داد جان

دست تظلم در زده اندر عنان چون تویی

گفتی ز من سر می کشی، آخر به گردن چون نهد

آن سر که برگیرد کسی از آستان چون تویی

تو چست می بندی کمر وز ترس جانم می رود

کآزرده گردد ناگهان نازک میان چون تویی

آن دل که رفت از دست من، گفتی ندانم تا چه شد؟

من صد گمان بد برم، او میهمان چون تویی

گر شب روم در کوی تو، عفوی که گستاخی بود

بیداری چون من سگی با پاسبان چون تویی

سر در جهان خواهم نهاد از دست تو تا چند گه

باری نبینم نشنوم نام و نشان چون تویی

از عشق گویندم حذر، هست ار همه جان را خطر

من عشق خوبان کم کنم خاصه از آن چون تویی

گر هر زبان خسرو بود کآید بر آن لب ذکر او

یعنی که نام چون منی پس بر زبان چون تویی