گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

لعل است چنان با لب یا هست ز جان چیزی!

روییست ترا با مه یا خود به از آن چیزی!

بنشین که نمی خیزد یک سرو به بالایت

خود پیش تو کی خیزد از سرو روان چیزی؟

من جامه درم از تو، تو غم نخوری از من

آری نشود مه را از ضعف کتان چیزی

خنده زنی، ار خواهم قندی ز دهان تو

یعنی که ازین گفتن ناید به دهان چیزی

بوسی طلبم گویی لب می ندهد راهم

گر بوسه نخواهی داد، از بنده ستان چیزی

وصلم تو نمی خواهی زانم به زیان داری

از عشوه بکش ما را گر هست چنان چیزی

خوابم به فسونی بس ور جادوییت باید

اینک غزل خسرو برگیر و بخوان چیزی