گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز من که عاشق و مستم صلاح کار مجوی

خزانست در چمن عاشقان، بهار مجوی

دلم به صحبت مستان و شاهدان خو کرد

نشان تقوی ازین رند دردخوار مجوی

چو من ز خون دل سوخته سیه رویم

سپید رویی من زین سیاه کار مجوی

نروید از گل من جز گیاه بدنامی

گل سلامت ازین خاک خاکسار مجوی

به جز فساد ز فاسق دگر عمل مطلب

به جز وفا ز مقامم دگر شمار مجوی

ز اهل میکده جز ناکسی جمال مخواه

به کنج مزبله جز ماکیان شکار مجوی

دلا، چو هدیه جان پیشکش نخواهی کرد

بر آستانه سلطان عشق بار مجوی

سوار چابک من، آمدم به بندگیت

قرار بندگیم ده، ولی فرار مجوی

چو خسرو راز بتان زینهار نتوان یافت

مجو رهایی از آن بند و زینهار مجوی