گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان من، بی من درمانده تنها چونی؟

من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟

بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولی

ای منت بنده، بگو بهر خدا تا چونی؟

هیچ می دانی کآخر غم تنهایی چیست؟

هیچ می پرسی، کای غمزده تنها چونی؟

بهر تسکین غریبی چه کمت خواهد شد؟

گر بگویی که چه حال است ترا یا چونی؟

بی من سوخته هر شب که حرامت بادا

با گل و نقل تر و جام مصفا چونی؟

خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد

تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟

خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد

تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟