گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای پریوش، هر چه رسم مردمی کم می کنی

می کنی دیوانه و دیوانه تر هم می کنی

زلف تو از پر دلی صد قلب دلها را شکست

بس که تو بر تو دلش در زیر هم خم می کنی

بر درت جان می کنم، مزدم ز رویت یک نظر

شاه خوبانی، چرا مزد گداکم می کنی؟

خاست طوفانی هم از خاک شهیدان زآستانت

وه چگونه خسپد آن خونها که هر دم می کنی؟

کشتگانت را به آب دیده می شویند خلق

ای عفاک الله تو باری دیده را نم می کنی

شعله های خود، دلا، روشن مکن هر جا، از آنک

تازه داغی بر دل یاران محرم می کنی

درد خسرو را زیادت می کنی، ای پندگو

تو حساب خویش می دانی که مرهم می کنی