باز بهر جان ما را ناز در سر میکنی
دیده بیننده را هردم به خون تر میکنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبکتر میکنی
آفتابی تو، ولی زآنجا که روز چون منیست
کی سر اندر خانه تاریک من در میکنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر میکنی
میکنی آن خندهای تا ریش من بهتر شود
باز خنده میزنی و آزار دیگر میکنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر میکنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور میکنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.