باز بهر جان ما را ناز در سر میکنی
دیده بیننده را هردم به خون تر میکنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبکتر میکنی
آفتابی تو، ولی زآنجا که روز چون منیست
کی سر اندر خانه تاریک من در میکنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر میکنی
میکنی آن خندهای تا ریش من بهتر شود
باز خنده میزنی و آزار دیگر میکنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر میکنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور میکنی