گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان به فدات می کنم، بو که از آن من شوی

مرده تنی من ببین، کوش کز آن من شوی

شد به بقین دیگران ماه تمام روی تو

چشمه آفتاب شو، گر به گمان من شوی

چند به چربی زبان همچو چراغ سوزیم

سوخته عاقبت گهی هم به زبان من شوی

گر به فغان من ترا دردسری ست، باز ده

نیستم آن طمع که تو دردستان من شوی

سیم بگیرم از برت، گر بکنی عنایتی

وام بخواهم از لبت، گر تو ضمان من شوی

برگذر دو چشم من کاب روانست در گذر

پیش که غرقه ناگهان ز آب روان من شوی

فتنه خسروی به رخ، پهلوی من نشین دمی

بو که به چیزی از بلا، فتنه نشان من شوی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۸۲۶ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم