گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چه کردم کآخرم فرمان نکردی

بدیدی دردم و درمان نکردی

ز هجران تو کفری هست بر من

شب کفر مرا ایمان نکردی

به دشواری برآمد جانم از تن

ببردی جان من، آسان نکردی

چه جانها کان به وجه بوسه تو

برفت و نرخ را ازان نکردی

به گریه خواستم وصلت در این ملک

گدای خویش را سلطان نکردی

به کویت آرزومندان نمودند

نگاهی جانب ایشان نکردی

ترا گفتم که یک روزی مرا باش

برفتی از من و فرمان نکردی

دلم بردی و گفتی خواهمت داد

چو رفتی، پیش یاد آن نکردی

ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز

به حلوای لبش مهمان نکردی