گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر کنی گشت چمن با شوخ و با شنگی دو سه

باغ صد رنگ آورد از بوی و از رنگی دو سه

هر مژه از نرگست گویا زبانی شد که هست

بهر دل بردن در او افسون و نیرنگی دو سه

گر منت جان خوانم و جان دیده و دیده جگر

دوستم آخر مکن دل بد ازین ننگی دو سه

عاشقانت را چو ناید خواب، غم گویند باز

بر درت افتاده هر شب خسته دل تنگی دو سه

خشم‌ها گیری که نبود آشتی، ور باشدت

باشدت اندر میان آشتی جنگی دو سه

چون به بازی سنگ بر عاشق زدن کار بتانست

ای بت، آخر بر من بی‌سنگ هم سنگی دو سه

وه که خسرو چون زید گر همچو تو باشد به شهر

شوخ‌چشم و خیره و بازنده و شنگی دو سه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode