گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

در ره عشق از بلا آزاد نتوان زیستن

تا غمش در سینه باشد، شاد نتوان زیستن

دشمنی چون عشق در بنیاد دل افشرده پای

بر امید صبر بی بنیاد نتوان زیستن

قوت جان من تویی، چند از صبا بویی و بس

آخر این کس مردن است، از باد نتوان زیستن

دل مرا شاهد پرست و ناز آن بدخو بلا

با چنین دل از بلا آزاد نتوان زیستن

من به جان مرغ اسیر و خلق گوید صبر کن

ایمن اندر رشته صیاد نتوان زیستن

هر کجا گفتار شیرین رخنه در جان افگند

حاضر مردن کم از فرهاد نتوان زیستن

گر چه من سختی کشم، آخر جفا را هم حد است

هم تو دانی کاندرین بیداد نتوان زیستن

روزگار من پریشان شد ز یاد زلف تو

در چنین ویرانه آباد نتوان زیستن

جور کش، خسرو، مزن دم از جفای دوستان

روز و شب با ناله و فریاد نتوان زیستن