چنین که بی تو زمان نمی توان بودن
نه مردمی بود از چشم ما نهان بودن
دمی به سوی من آی، ار چه عیب شاهان است
به کنج محنت درویش میهمان بودن
ز دیده گوهر و در بر درت فشانم، از آنک
نه دوستیست به کوی تو رایگان بودن
صبور بودنم از دیدن رخت گویند
چرا ز دیده نباشم، اگر توان بودن؟
ز سینه ام نه همانا برون روی همه عمر
چنین که خوی شدت در میان جان بودن
ملامتت نکنم گر جفا کنی، زیراک
رها نمی کندت حسن مهربان بودن
به بند سخت شدن، در شکنجه جان دادن
از آن به است که در بند نیکوان بودن
طریق بوالهوسان است نی ره عشاق
ز عشق لاف، پس از فتنه بر کران بودن
مپرس قصه خسرو، چه جای پرس آن را
که حیرت رخت آموخت بی زبان بودن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.