گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رو، ای صبا و سلامم به دلنواز رسان

نیاز بنده بدان شوخ عشوه ساز رسان

بمردم و نگشادم غمش، چو جان بدهم

ببر حکایت و بر محرمان راز رسان

به جان کاسته افسانه فراق بگو

به شمع سوخته پروانه گداز رسان

کجایی، ای که دلت بر هلاک ناخوش بود

بیا و مژده بدان لعل دلنواز رسان

من آنچه می کشم اندر درازی شبها

به روزگار سر زلف او فراز رسان

دلم ببردی و ترسم که درد آن رسدت

دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان

حریف می طلبد نرگس مقامر تو

خبر به حلقه مردان پاکباز رسان

چو نیم خورده خود باده بر زمین فگنی

بگو «به روح ستم کشتگان ناز رسان »

ز ناز این همه نتوان فروخت بر خسرو

شکسته را قدری مرهم نیاز رسان