گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کم زان که جان به کوی تو دانیم سوختن

گر جمله وام را نتوانیم توختن

گر تو نظاره آیی و یا پرسش کنی

ما را کدام چاره به از جامه دوختن؟

در پرده پوشی ام چه کنی کوشش، ای رقیب

جهل است چاک دامن دیوانه دوختن

جانا، مده اگر دو جهانت دهند، از آنک

یوسف به من یزید نشاید فروختن

شبهای من سیاه تر است، ار چه نیم شب

از آه من چراغ توان برفروختن

دعوی عشق کرده خسرو بیایدت

چون هندوان در آتش غم زنده سوختن