گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سودای خوبان کم نشد، زین جان غم فرسود من

هستی همه کردم زیان، این بود زیشان سود من

با هر که بنمودم وفا، دیدم جفایی عاقبت

شکری نگفت از هیچ کس، این جان ناخشنود من

من خود ز دست هجر تو در تلخی جان کندنم

ابرو ترش کرده مرو، ای ترک خشم آلود من

بنشین به بالینم دمی، من خود نخواهم زیستن

باری ببینم روی تو، کافیست خود مقصود من

زین آه دردانگیز من بگریست چشم خلق خون

یارب چه بودی چشم تو، گر پر شدی از دود من!

از ناله و زاری زبان یک دم نمی آسایدم

بین تا چه خواهد کرد باز این آه زود ازود من!

نالیدن یعقوبیم در سنگ می گردد همی

دیوار در رقص آورد این نغمه داود من

امشب نهانی روی را بر آستانش سوده ام

ای گریه امروزی مشو این روی خاک آلود من

خونابه خسرو چنین دیده نیفگندی برون

گر دل ندادی هر دمش اشک جگر پالود من