گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من آن نیم که به عمر از وفای خود بروم

ز آستانت به حسن رضای خود بروم

منم فتاده به خاکی و هر زمان چون باد

گذر کنی به سر من ز جای خود بروم

به راه بی سر و پا می روم که آب دو چشم

رها نمی کندم تا به پای خود بروم

چنان ضعیف شدم، گر دعای وصل کنم

ز آه خود به فلک با دعای خود بروم

مرا جهان بلا بر سر است و می خواهم

که سر نهم، ز جهان با بلای خود بروم

به دست بوس خیال تو گر شود ممکن

درون دیده صورت نمای خود بروم

در انتظار وصالت ز دست شد خسرو

دلت نشد که به سوی گدای خود بروم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode