گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ابر بهار باران، وین چشم خونفشان هم

بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم

صحرا و بوستان خوش، وین جان زار مانده

ناسایدی به صحرا، در باغ و بوستان هم

باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد

در شهر بی تو نتوان، والله که در جهان هم

نامم نشانه ای شد در تهمت ملامت

ای کاشکی نبودی نام من و نشان هم

این است مردن من، ای خیره کش، که هستی

ز آب حیات خوشتر، وز عمر جاودان هم

خواهی به دیده بنشین، خواهی به سینه جا کن

سلطان هر دو ملکی، این زان تست و آن هم

گفتی « به حجت خط شد ملک من دل تو»

گر راست پرسی از من، جانان تویی و جان هم

صد منت از تو بر من کز دولت جمالت

بدنام شهر گشتم، رسوای مردمان هم

شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهی

گر این قدر نیرزد، بنده به رایگان هم