گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز تو نعمت است و راحت لب شکرین و رو هم

به من آفت است و فتنه دل پر بلا و خو هم

همه عشق و آرزویی، غلطم که در لطافت

شده بی قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم

نه فقیه گر فرشته چو تو گر حریف یابد

ننهد ز کف پیاله، ببرد سر سبو هم

تو که خون خلق ریزی، چه غمت از آن که هر دم

رود آب دیده ما ز غم تو آبرو هم

چه بلاست، بارک الله، رخ تو کزان تحیر

به خموشی اند مانده همه کس به گفتگو هم

به کرشمه گه گه این سو گذری که بهر رویت

جگری دو پاره دارم، نظری به چار سو هم

کشی و به نازگویی که اجل همی برد جان

دل تو اگر نرنجد مه من به رخ مگو هم

به فدا هزار جانت، رهی ار چه صد چو خسرو

به خراش غمزه کشتی، به شکنج‌های مو هم