گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بر در تو ز دشمنان گر چه که صد جفا کشم

دوستیم حرام باد ار ز تو پای واکشم

غنچه دل به نازکی بشکندم بسان گل

صبحدمی که ناگهان بوی خوش از صبا کشم

طعنه زنی تو از جفا، من نه به ترک از صفا

تحفه پادشاه را پیش در گدا کشم

شرم ز دیده نایدم کو به تو دید، وانگهی

خاک درت گذاشتم، منت توتیا کشم

کشت فراق و کافرم، وه که بیا و زنده کن

پیش چنان لب و دهان منت جان چرا کشم

سر به در تو کرده خون می کنیم، ز در درون

ناشده سر چو خاک راه، از تو چگونه پا کشم؟

وای که خونم آب شد، چند ز دیده خون خورم

آه که سوخت جان من، چند ز دل بلا کشم

هر شبم از خیال تو دل ندهد زبان زدن

من به چنین عقوبتی تا به سحر کجا کشم؟

بخت ستیزه کار من این همه تاخت بر سرم

خسرو مستمند را چند به ماجرا کشم