گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

می‌رود یار و مرا آزار می‌ماند به دل

وایِ مسکینی کِش آن رفتار می‌ماند به دل

زیستن دشوار می‌بینم که از غمزه مرا

اندک‌اندک هر زمان آزار می‌ماند به دل

پند می‌گویی، ولی معذور داری دوست، زانک

دل پریشان دارم و دشوار می‌ماند به دل

گر شود، جانا، دلم زیر و زبر بر حق بود

زان که زلف تو نه بر هنجار می‌ماند به دل

وه که جانم بر لب آمد، چند بی‌خوابی کشم

کاندکش می‌بینم و بسیار می‌ماند به دل

گر نخواهی کشتنم غمزه زنان زین سو میا

کان مژه هرشب مرا چون خار می‌ماند به دل

این هم از بخت است کِت در دل نباید گفت من

ورنه از خسرو همین گفتار می‌ماند به دل