گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ترک من رفتم ز کویت گر ز من گشتی ملول

خیر بادت می‌کنم یک سجده فردا قبول

زور و زر باشند اسباب وصال، اما مرا

نیست چیزی غیر زاری در تمنای وصول

بس که چشمم سیل خون می‌بارد از هجران تو

کاروان در ره نمی‌یابد ز گل جای نزول

دم‌به‌دم از خون دل با تو نویسم نامه، لیک

جز نسیم صبحدم دیگر نمی‌یابم رسول

در حریم کعبه روحانیان، یعنی که دل

جز خیال دوست کس را نیست امکان نزول

تا بخواند آیت عشق از خط مشکین بار

رفت از یادم روایات فروغ بی‌اصول

عاقلان گر غافلند از حال خسرو، عیب نیست

از مجانین کی خبر دارند ارباب عقول؟