گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش ما بودیم و جام باده و مهتاب خوش

وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش

سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می

بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش

از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو

من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش

گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت

پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش

خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟

از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش

بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم

جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش

خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری

تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش