گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای رخت از مه جهان آرای تر

وی لبت از می نشاط افزای تر

تر کنم جان در رهت چون ره روی

کاب می ریزد ازان بالای تر

مانده گشتی ار چه از خون دل ریختن

خوی بریز از عارض زیبای تر

خون خود جویم همی، تا در تو دید

از که؟ زین چشم جگر پالای تر!

مردم چشمم نیاساید ز خواب

زانکه هستش روز تا شب جای تر

در غمت آب از سر خسرو گذشت

گر چش از دریا نگشتی پای تر