گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مسلمانان، گرفتارم گرفتار

وزین جال دل افگارم گرفتار

نظر بر نیکوان چندان نهادم

که شد ناگه دل زارم گرفتار

چو خود کردم نظر در روی خوبان

بدین محنت سزاوارم گرفتار

کمند گیسو افگنده ست و کرده

یکی خونریز عیارم گرفتار

گسستن را ندارم طاقت ار چه

ز موی او به یک تارم گرفتار

شبم را حال کی داند که هرگز

به روز من نشد یارم گرفتار

برو از دیده خسرو که بادا

به آب چشم بیدارم گرفتار