گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر بر عذار سیمین زلفش دوتو نماند

آویخته دل من در تار مو نماند

حیران نماند، نی نی آنکو بدید رویش

در کار خویش ماند، حیران درو نماند

بردار پرده، جانا، بنما حقیقت جان

تا خلق بی بصیرت در گفتگو نماند

زان رخ مناز چندین، دانی که در جوانی

نیکو بود همه کس، لیکن نکو نماند

بس کن دمی ز غوغا، ور سوز فتنه خواهی

از آفت و بلایی چشمت فرو نماند

چون می کشی، رها کن تا پای تو ببوسم

باری به سینه من این آرزو نماند

رشک آیدم که بوسد هر کس نشان پایت

مخرام تا نشانت بر خاک کو نماند

دل چیست؟مرده چوبی، چون سوز عشق نبود

گل چیست؟ کاه برگی، چون رنگ و بو نماند

در مجلس وصالت دریا کشند مستان

چون وقت خسرو آید، می در سبو نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode