گنجور

 
کمال خجندی

دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش

نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش

گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک

تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش

سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب

بر کنار آب چون گل گر توان بنشاندنش

سرو می گویند از آن قامت به حیرت مانده است

ز آنچه می گویند می ماند به بکجا ماندنش

خنده او میکشد ما را سرش بازیم و جان

زآنکه طفل است و به بازی میتوان خنداندنش

گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز

چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش

پیش روی بار از ناسوختن نرسد کمال

زاهدا تا کی ز آتش دم به دم ترساندنش