گنجور

 
کمال خجندی

هزار بار فزون ناز او گرم بکشد

برم نیاز که یکبار دیگرم بکشد

به حسرت نظری زآن در چشم صیادم

که باز افکند و چون کبوترم بکشد

ستاده ام ب پرخنده در برابر تیغ

که همچو شمع رخت در برابرم بکشد

چه حاجتم بکفن نکهت عبیر چو دوست

به حسرت خط و خال معنبرم بکشد

چه سود بر سر خاکم درخت سرو که یار

به به آرزوی قد چون صنوبرم بکشد

به خون من چو همان دست خواهی آلودن

بگو به غمزه که باری نکوترم بکشد

اگر چو شمع به پایان رسد هلاکت من

بگو کمال به نیغش که از سرم بکشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode